گمنام و گمراه
خاطراتی درباره شهید محمد امین پور
به روایت پدر شهید
وقتی خبر شهادت برادرم قربان امین پور آمد، محمد خیلی ناراحتی کرد. مدام گریه می کرد و می گفت: چرا عمو رفت و شهید شد، آنوقت ما اینجا نشسته ایم؟…
آن زمان من در کارخانه پروفیل سازی کار میکردم.
یک روز که مشغول کار بودم، محمد تلفن زد و گفت: می خواهم بروم جبهه
به او گفتم: عموی شهیدت گمنام است. بگذار هروقت او را آوردند، آنوقت تو برو.
محمد گفت: پدرجان! گمنام و گمراه، ماییم. عمو که راهش را پیدا کرد و رفت به سعادت شهادت رسید. ماییم که هنوز راه خودمان را پیدا نکرده ایم.
آن روز وقتی به خانه آمدم، محمد نبود. او راهش را پیدا کرده بود و رفته بود…
او حدود یکماه بعد، به عموی شهیدش پیوست…
***
چند سال بعد از شهادت محمد و احمد، همراه همسرم به سفر حج مشرف شدیم. بعد از انجام مراسم منا، در عرفات بودیم که همسرم پرسید: یعنی می شود اینجا محمد و احمد را ببینیم؟
گفتم: چرا نمیشود. حتما میشود.
حاج خانم به عرفات رفت و من هم که خیلی خسته بودم، کمی خوابیدم تا استراحت مختصری کنم.
گویا وقتی رفته بود عرفات، آنقدر اشک ریخته بود و دعا کرده بود تا عاقبت دو پسر شهیدش را با لباس سفید احرام، مقابل خود دیده بود. با دیدن سیمای نورانی شان بیهوش شده بود و افتاده بود روی زمین.
من خواب بودم که آمدند سراغم و گفتند: حاجی بلند شو که خانمت افتاد و مرد!
فهمیدم چه شده. هراسان خودم را به او رساندم. وقتی به هوش آمد، از او پرسیدم: پسرها را دیدی؟
همسرم گفت: بله
زنی که آنجا بود، گفت: عجب مرد بی خیالی. کاری نمی کند.
گفتم: خانم! میان عاشق و معشوق، رمز و رازی است که شما نمیتوانید آن را درک کنید.
آن زن، خیلی اصرار کرد که رمز آن واقعه را بداند. برایش دیدار مادر شهیدان با پسرهایش را گفتم و زن، منقلب شد…