طاق زدن آمبولانس با آرپیجی
درباره شهید یوسف پاشا موسی آبادی
برای همسرم
با شروع جنگ، یوسف هم مثل هزاران هزار جوان غیرتمند ایرانی، قصد عزیمت به جبهه را کرد، اما چون راننده آتش نشانی بود از رفتن او به جبهه ممانعت می شد. تا بالاخره با اصرار شدید، توانست رضایت مسؤلین را جلب کند و به جبهه های نبرد حق علیه باطل برود.
نبرد را از جبهه جنوب کشور و جنگ های نامنظم زیر نظر شهید دکتر چمران شروع کرد.
چیزی نگذشت که در اثر بمب باران های شیمیایی، شدیدا ً شیمیایی و به بیمارستان منتقل شد، اما پس از بهبودی، با رضایت همسرش، مجددا ً برای اعزام به جبهه ثبت نام کرد.
این بار که گویی یقین داشت دیگر برنخواهد گشت، خودروی سواری اش را فروخت و پول آن را به نام همسرش در بانک گذاشت. وقتی همسرش جویای علت شد و گفت: چرا پول را به نام من گذاشتی؟
گفت: زمان موعود فرارسیده. من دیگر بر نمی گردم.
راننده آمبولانسی که امام جماعت شد
این سومین و آخرین بار بود که راهی جبهه می شد. این بار به عنوان راننده آمبولاس خدمت می کرد، اما همسنگرانش با ایمانی که از او سراغ داشتند، وی را به عنوان امام جماعت انتخاب و به او اقتدا می کردند.
به وقت عملیات، از فرمانده گردان حضرت علی اکبر(ع) خواست که برای رویارویی مستقیم با صدامیان به میدان برود. فرمانده ابتدا نمی پذیرفت، اما بعد از اصرار بسیارش، رضایت داد.
طاق زدنِ آمبولانس با آرپیجی
بعد از رضایت فرمانده با حضور یوسف در خط مقدم و جنگ مستقیم با دشمن، او آمبولانسش را با آرپیجی طاق زد و به خط مقدم فکه رفت.
در فکه؛ رشادت بی نظیری از خود نشان داد و توانست چندین دستگاه تانک دشمن را منهدم کند.
در همان شبها، خواب شهادت دیده بود و برای همسنگرانش با شعف خاصی نقل کرده بود.
بعد از آن خواب، با وجود آنکه وصیتنامه اش را از قبل، نوشته بود، تصمیم گرفت بار دیگر، وصیتنامه ای دیگر بنویسد و این بار روی خاکهای جبهه…
سرانجام در نیمه های اردیبهشت ماه 1365 در شب جمعه که میعادگاه یوسف با دعای کمیل بود، مورد ترکش شدید خمپاره ی دشمن قرار گرفت و از ناحیه صورت به شدت زخمی شد.
حین انتقال بدن مجروحش به پشت جبهه، گفت: “به خاطر این سعادت، می خواهم نماز شکر بخوانم.“
در حال راز و نیاز با خدای خویش بود که مجدا ً گلوله ی توپ دشمن وی را از پای در آورد و در سن ۳۶ سالگی به آرزوی دیرینه اش رساند.