رازداری به شرطِ شفاعت!
خاطره دکتر جواد چپردار
از شهید غلامحسین دهقانی زاده
پیش از عملیات بیت المقدس 6، به عنوان نیرویِ آزاد، به گروهان فتح گردان علی اکبر رفتم …
***
در یکی از دسته های گروهانمان، رزمنده ای بود که شبها وقتی مطمئن میشد همه خوابیدند، می رفت سراغ پوتین های بچه ها، آنها را واکس میزد و تر و تمیز و مرتب، می گذاشت سر جایش… گاهی هم به جای شهردار دسته، ظرفها را می شست.
او تمام این کارها را طوری انجام می داد که کسی متوجه نشود کار او بوده و همه بگذارند به حساب امدادهای غیبی!… اما من؛ زرنگتر از او بودم! و بالاخره یکشب، آن رزمنده ی مخلص را در حال واکس زدنِ پوتینها، زیارت کردم!!! البته برای این زیارت، کلی شبزندهداری کرده بودم!
آن رزمندۀ با صفا وقتی فهمید شناختمش، برای لو نرفتن قصه، هر روز به من التماس میکرد تا چیزی به کسی نگویم. من هم که می دانستم خودم لایق شهادت نیستم، از او قول شفاعت میخواستم.
حالا مشکل او؛ دو تا شده بود!
هم می خواست رازش فاش نشود،
هم از سر اخلاص بینهایتش، زیر بارِ شفاعت و شهادت نمی رفت…
***
شبِ عملیات بیت المقدس 6، وقتی قرار شد من و یکی از همرزمان (حمید قاسمی) هرکدام از یک طرفِ دامنه به سمت قله شیخ محمد برویم تا دوشکایی که خیلی اذیت میکرد را خاموش کنیم، آن رزمندۀ مخلص هم، همراهِ من بود.
او درست پایِ سنگر دوشگا و در نقطۀ رهایی و جدایی از هم، تیر به قلبش اصابت کرد.
در آن گیر و دار، درخواستی که همیشه از او داشتم را یادآوری کرد و بالاخره قول داد شفاعتم کند.
بعد، جهت کربلا را پرسید…
همین که خواستم جهتیابی کنم، دستم را گرفت و با اشاره فهماند که: “دیگر نیازی نیست!”
به نقطهای خیره شد و لبخند زد…
از سردی دستانش، فهمیدم که شهید شده…
آن رزمندۀ شهید که در عوضِ برملا نشدن رازِ واکسزدنهایش، در لحظۀ شهادتش، قول شفاعت داد؛ شهید والامقام غلامحسین دهقانی زاده بود که در آخرین لحظات، رویش به سمت کربلا و نگاهش به شهید کربلا، زیر لب خندید و رفت… 🌷