سی و سه سال با هم، سی و سه روز بی هم
درباره همسر جانباز شهید مصطفی بابایی
سی و سه سال با هم زندگی کرده بودند و لحظهلحظهشان با هم سپری شده بود. اما حالا سی و سه روز است که یکی رفته و دیگری مانده.
خانه پر از جای خالی مصطفاست…
گویی هر گوشهاش، همنوا با همسر شهید، نالۀ فراق سر میدهد…
حالا دیگر وارد خانه که میشوی، به جای مصطفی، عکسهایش به تو سلام میکنند
حالا دیگر یادگار مصطفی، کپسول اکسیژنی است که غریبانه در گوشهای از خانه، کز کرده و انگار او هم بهانۀ صاحبش را میگیرد
حالا خانم عظیمی باید زندگی بیمصطفی را تمرین کند.
سخت است…
زندگی بدون کسی که برای ازدواج با او، هزار حرف شنیده بودی، سخت است
زندگی بدون کسی که سالها انیس و مونست بوده، سخت است
سخت است. برای همین است که خانم عظیمی، هنوز صبحها سراسیمه از خواب میپرد و با خودش میگوید: «نکند مصطفی گرسنه باشد.» اما وقتی به جای خالی مصطفی و تختی که دیگر نیست، نگاه میکند، یادش میآید مصطفی رفته…
شاید هم خانم عظیمی، هنوز باور ندارد که مصطفی رفته، برای همین، هنوز با او حرف میزند و از او میخواهد برای کمشدن درد کمر و گردنش، دعا کند.
شاید هم خانم عظیمی درست فکر میکند؛ مصطفی نرفته، هنوز هست، با این تفاوت که دیگر درد نمیکشد…
ای کاش دخترهای جوان یاد بگیرن و این بانوی بزرگ را الگوی خودشان قرار دهند حقیقتا انسان متحیر میشود از اینهمه صبر و استقامت اجرتان با حضرت زهرا سلام الله علیها