با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

گلوله‌ای که سهم من نبود

خاطره برادر مجتبی شوشتری

شب عملیات بیت المقدس ۶ بود. نمیدانم خواب بودم یا …

یکهو دیدم آقائی با چند نفر همراه آمدند.

سوال کردم: اینها کیستند؟

گفتند: حضرت علی اکبر علیه السلام تشریف آوردند تا ثبت‌نام کنند.

دل توی دلم نبود. دوست داشتم من هم زودتر ثبت نام کنم، اما کارشان طولانی شد و طرف سنگر ما نیامدند.

رفتم به سمتشان.

کسی که همراهشان بود، گفت: آقا خودشان می آیند.

دوباره صبر کردم… اما آقا نیامد…

باز راه افتادم و رفتم به طرفشان. دیدم بچه‌ها دورشان جمع شده اند.

گفتم: آقا جان، اسم مرا هم بنویسید.

فرمودند: خیلی سخت است.

گفتم: عیبی ندارد.

فرمودند: مادرت امشب برایت یک خواهر می آورد که همیشه آرزویش را داشتی.

باز هم گفتم: عیبی ندارد.

حضرت، اسمم را نوشتند و جلویش یک علامت گذاشتند. تعداد کسانی که مقابل اسمشان علامت داشت، زیاد بود.

حیا کردم و چیزی نگفتم.

***

روز بعد، عملیات شروع شد.

ارتفاع اصلی پاکسازی نشد. به غلام عظیمی گفتم برویم. او بلند شد و همراه با برادرش مهدی و یک نفر دیگر حرکت کردیم به سمت بالا.

یکهو دشمن آرپی‌جی را گرفت سمت من و شلیک کرد.

گلوله درست خورد بغل پایم، اما عمل نکرد. خرج گودش خاک را می سوزاند.

پایم سست شد و زمین خوردم.

سه چهار ثانیه گذشت…

در این چند ثانیه، چهره خواهرم جلوی چشمم آمد. یا علی گفتم و بلند شدم. غلام و مهدی و آن یکی از من جلو زدند. آرپیجی دوم شلیک شد. خورد توی سر غلام. از شکم نفر دوم رد شد و جلوی پای مهدی منفجر شد.

هر سه آسمانی شدند و من….

تا بالای ارتفاع رفتم. دشمن تیراندازی کرد. نارنجک انداخت و آرپی‌جی زد، اما انگار سهم من نبود…

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن