مرحله اول عملیات کربلای پنج
به روایت برادر علی دانائی
گردان حضرت علی اکبر علیه السلام، گروهان فتح، لشکر ده حضرت سیدالشهدا علیه السلام
وقتی از خرمشهر برگشتیم و عملیات کربلای چهار انجام نشد، وضعیت آماده باش در سطح لشکر باقی ماند.
همه یکه خورده بودیم. قبل از انجام عملیات کربلای چهار، تبلیغات زیادی در سطح کشور مطرح میشد که قرار است عملیات سرنوشت انجام شود تا با یک پیروزی دیگر بعد از والفجر هشت کار حزب بعث عراق تمام شود. اما حالا عملیاتی که آنهمه منتظرش بودیم، لو رفته بود و همه در فکر این بودیم سرنوشت جنگ چه میشود؟…
***
یکسری از نیروهای دسته ما عوض شدند و چند نفر نیروی جدید به دسته ما اضافه شدند.
بعد از چند روز، آموزش گِلپیمایی در همان محدوده اردوگاه کوثر انجام گرفت و یکسری آموزشها هم در سطح گردان و گروهان و دسته انجام شد که ناباوارانه در حین آموزش دو نفر شهید شدند.
پانزدهم دی ماه گفتند از هر گروهان چهار پنج نفر متاهل میتوانند مرخصی بروند.
حاج مراد معارف وند جزو کسانی بود که رفت مرخصی.
بعضیها میگفتند این مرخصی رفتن عدهای از متاهلها مقدمۀ لغو آمادهباش است اما در اصل، فریب ستون پنجم دشمن بود تا آمادگی لشکر را متوجه نشود.
***
١٧ دی ماه سال ١٣۶۵ لشکر ده حضرت سیدالشهدا در زمین صبحگاه اردوگاه کوثر که محوطه بزرگی بود بطور مشترک صبحگاه برگزار نمود.
گردان حضرت علی اکبر علیه السلام اولین گردانی بود که به محل برگزاری صبحگاه رسید. هنوز کامل مستقر نشده بودیم که رزمندگان گردان حضرت زینب کبری سلاماللهعلیها هم کفن پوش وارد محوطه شدند و بقیه گردانها نیز به ترتیب مستقر شدند.
آقا مرتضی رضاقلی؛ معاون گردان حضرت علی اکبر علیه السلام بود اما فرمانده لشکر سردار حاج علی فضلی به او گفت فرمان صبحگاه را بدهد؛ او هم رفت بالای جایگاه و به کل لشکر فرمان “از جلو نظام” داد.
سخنران صبحگاه؛ محسن رضایی فرمانده کل سپاه پاسداران بود. او از خطشکنی لشکر حضرت سیدالشهدا حرف زد و بچهها خیلی خوشحال شدند و تکبیر گفتند.
عملیات قبلی لشکر حضرت سیدالشهدا علیه السلام به ظاهر نتیجه ای نگرفته بودیم و در موج اول عملیات جدید، لشکر حضرت سیدالشهدا علیه السلام خط شکن شب اول بود و بخاطر همین بچهها خوشحال بودند.
همان روز تا بعد از ظهر سوار کامیونهایی که رویش را برزنت کشیده بودند شدیم و اوایل شب به سمت جاده اهواز-خرمشهر رفتیم.
حدود ١۵_١٠ کیلومتر مانده به خرمشهر، در جاده ای که بعدها به نام شهید صفوی مزین شد رفتیم و پیاده شدیم و در کانالهای کوچکی که تازه توسط دستگاههای حفر کانال ایجاد شده بود مستقر شدیم.
***
ایام فاطمیه بود و حال و هوای بچهها رنگ و بوی حضرت زهرا سلام الله داشت.
شب مهتابی بود. نزدیک اسکله آب گرفتگی شلمچه بودیم. آب گرفتگی را بعثیها بعنوان یکی از موانع بعد از عملیات رمضان در شلمچه ایجاد کرده بودند که حدود سه، چهار کیلومتر در دو کیلومتر بود.
خط پدافندی شلمچه بعد از عملیات کربلای چهار دست لشکر ده حضرت سیدالشهدا بود.
روز بعد یعنی هجدهم دی ماه، فرمانده گروهانمان محسن آریانپور همه مسئول دستهها و مسئول تیمها (حسین ظهوریان مسئول دسته یک بود، محمد معارف وند جانشین دسته بود. بنده و ابراهیم طالبی هم مسئول تیمها بودیم) را برای عملیات توجیه کرد.
گروهان ما (فتح) گروهان آبی خاکی بود یعنی باید بعد از شروع اولیه عملیات توسط نیروهای غواص (شامل گروهان نصر به فرماندهی علیرضا عاملی و دسته ویژه به فرماندهی اسماعیل اسدی) وقتی کمینهای دشمن را زدند و سر پلی در دژ اول و پنج ضلعی را گرفتند ما سوار بر قایقها به سمت دژ پنج ضلعی حرکت میکردیم و آنجا و خاکریزهای مقطّعی بعد از دژ را پاکسازی مینمودیم.
***
نیروهای غواص با بقیه بچهها خدا حافظی کردند و چه حال و هوای عجیبی بود. آنها ساعت ١١ شب به آب زدند و گروهان ما (فتح) و گروهان فجر ساعت ١٢ شب که ساعت صفر ١٩ دی ماه ١٣۶۵ بود سوار قایقها شدیم. نیروهای هر دسته در چهار قایق نشستند.
با تاخیری که شد فهمیدیم کار غواصها گره خورد.
کم کم گلولههای توپ و خمپاره دشمن اطراف ما اصابت میکرد و هر چه میگذشت گلولههای دشمن بیشتر میشد. اما به قایقها گلولهای اصابت نکرد.
***
تا ساعت ۵ صبح منتظر ماندیم. شب سردی بود و وقتی سوز سرمای زمستان از روی آب به ما میخورد انگار از وسط بدنمان رد میشد. بدن هایمان کرخت شده بود.
بعد از ساعت ۵ دستور حرکت دادند. یادم هست همراه بچهها در همان قایق چند بار بشین پاشو کردیم و چند دقیقه ای بدنمان را ماساژ دادیم تا از آن حالت کرختی در بیاید. بعد از آن با قایقها به سمت دژ حرکت کردیم.
اول صبح بود و هوا کمی مه آلود بود. دورترها بیشتر مه مشخص بود. داشتم سمت دشمن را نگاه میکردم که دیدم چهار پنج تانک دشمن با فاصله سیصد چهار صد متری مستقر هستند. به یکباره تانکها روشن شدند و از اگزوزهایشان بخار و دود بیرون زد.
مصطفی حقیقی از نیروهای تیم بنده بود. نوجوانی قد بلند و زرنگ که هنوز هیچ محاسنی روی صورتش نداشت. حدود ١۶ سالش بود.
او گفت: برادر دانائی من آموزش این خمپاره چریکیها را دیدم. به سمت تانکهای دشمن شلیک کنیم؟
گفتم: واقعا آموزش این خمپاره را دیدی!؟
گفت: بله.
گفتم: یاعلی.
مصطفی خمپاره را برداشت با دستش تنظیم کرد و یک گلوله فسفری به سمت تانکهای دشمن انداخت و گرای تانکها حدودا دستش آمد.
با دستش مقداری قبضه خمپاره را تنظیم کرد و بنده و مصطفی حقیقی و گروسی که بچه محل مصطفی حقیقی و سنش بزرگتر از او بود، تند تند گلوله انداختیم داخل خمپاره و میدیدیم گلولهها اطراف تانکها اصابت میکند و هر آن ممکن است به تانکها بخورد.
دیدم تانکها خاموش شدند و دیگر دود و بخار از اگزوزشان خارج نمیشود.
چند تا گلوله دیگر انداختیم. دیدیم خدمههای تانکها از داخل آنها دارند میآیند بیرون و پا به فرار گذشته اند. در اطراف تانکها نیروهای دشمن از داخل زمین داشتند میآمدند بیرون و پا به فرار گذاشته بودند.
همان لحظه به تیربارچی تیم (که از بچههای روستای هیو ساوجبلاغ بود اسمش یادم نیست) گفتم: تیربارت را بده. تیربار را روی خاکریز تنظیم کردم و به سمت دشمنی که از داخل زمین میآمد بیرون شلیک کردم….. (تانکها تا شب همانجا ماندند و تا فردای صبح روز بعد تانکها دیگر نبودند.)
بعد از این موضوع حسین ظهوریان آمد با یک آرپیجیزن. خودش هم یک قبضه تیربار برداشت و یک صد متری رفتند جلو. از سمت چپ و راست دستههای بغلی هم به همین شکل رفتند جلو و یک خط آتش هماهنگی به سمت دشمن ریختند و همان لحظه یک چرخبال هوانیروز ارتش آمد به سمت دشمن چند راکت زد و سمت جلو از طرف دشمن کامل خاموش شد.
بعد از اجرای خط آتش نیروهایی که جلو رفته بودند و همزمان اجرای آتش چرخبال ارتش به سمت دشمن، تا شب هیچ تحرکی از سمت جلو به ما نشد اما از سمت چپ خاکریزهای مقطع، مقطع دو جداره که سمت اروندرود و بندر بصره بود آتشهایی میآمد و یکی از نیروهای دسته ما از ناحیه دست و پنجه مجروح شد و به عقب رفت. از دستههای دیگر و گروهان فجر هم چند نفر مجروح شدند.
***
بعد از ساعات اولیه نیروهای دسته در مکانهای سنگرهای موجود دشمن یا سنگر و مکانی آماده مستقر شدند.
فقط یک جایی بود که کسی آنجا نمیرفت. آن همان سنگر تیربارچی دشمن بود که همان جا به درک واصل شده بود که بنده با حسین ظهوریان و محمد معارف وند سه نفری رفتیم سنگر مخروبه دشمن را مرتب و جنازه دشمن را هم همانجا زیر خاک کردیم و شد سنگر ما سه نفر.
***
وقتی شب شد غیر از دو، سه ساعت اول شب که همه بچهها بیدار بودند حسین ظهوریان یک لوح نگهبانی شفاهی اعلام کرد که خودش پاسبخش اول، محمد معارفوند پاسبخش دوم و بنده پاسبخش سوم شدم که انتهای پست من صبح و هوا روشن میشد.
اکثر نیروهای دسته در چند جا پست نگهبانی گذاشتیم.
همان اول شب، سمت دژ اصلی که نگاه میکردم یک ستون از قسمت وسط آن به سمت چپ در حرکت بود و گفته میشد بچههای لشکر امام حسین علیه السلام اصفهان هستند که دارند به سمت دشمن حرکت میکنند.
دسته ما در طول شب تا صبح درگیری نداشت و وقتی هوا روشن شد به دو تا از بچههایی که در طول شب نگهبانی گذاشته نشده بودند به نامهای مسعود فرشادی و مهدی رضاییان گفتم شما همان جایی که هستید بیدار باشید احیانا دشمن خواست پاتک کند یا نیازی شد بیایید ما سه نفر را بیدار کنید. و من رفتم پیش حسین ظهوریان و محمد معارفوند برای استراحت.
کنار محمد معارف وند و حسین ظهوریان تو سنگر دراز کشیده بودم. یک ربعی شاید بیشتر گذشت یک صدای انفجار نزدیکی آمد اما توجهی نکردم.
بعد از چند دقیقه مهران پورمهران که در دسته ما بود و بچه محل هم بودیم آمد بالای سرم و من را آهسته تکان داد گفت علی بلند شو!
بلند شدم گفتم چی شده!؟
گفت دو تا از بچهها شهید شدند.
گفتم: کی؟ چه کسانی
گفت: چند دقیقه پیش، رضاییان و فرشادی (مهدی رضاییان برادر کوچکتر مجید رضاییان مسئول تیم ویژه گروهانمان بود و فرشادی هم پسر عمه آنها بود) آنها نوجوان و دانش آموز بودند و با هم بعد از عملیات کربلای چهار آمده بودند در گردان و دسته ما.
رفتم بالا سرشان. گلوله خمپاره یا گلوله مستقیم خورده بود کنارشان و در یک لحظه هر دو شهید شده بودند….. آنها را روی براکاند گذاشتیم و رویشان هر کدام یک پتو کشیدیم.
به مهران پورمهران گفتم برو به مجید رضاییان اطلاع بده. رفت و با او آمد.
***
مسیر خاصی را برای قایقها از قبل مشخص کرده بودند و آن مسیر لایروبی شده بود و یک سیخکهایی در آب نصب شده بود و بالای آنها نشانه فسفری شبنما نصب بود و سکاندار قایق، آن را میدید و مسیر برایش مشخص بود.
وسطهای راه دیدیم یک یدککش بزرگ دارد یک بلدوزر را به سمت دژ میبرد.
در مسیر از کنار خاکریزهای قدیمی زمان عملیات رمضان که سر آنها از آب زده بود بیرون رد میشدیم و اگر سکاندار کمی اشتباه میرفت ته قایق به گِل مینشست و گیر میکردیم؛ اما سکاندار ما مهارت بالایی در کارش داشت و از کنار خاکریزهایی که بود راحت گذشتیم.
نزدیک دژ شدیم. ارتفاع آن از سطح آب چهار متری بود. نزدیک دژ موانع مختلفی مثل هشت پری، سیمخاردارهای حلقوی، سیمخاردارهای فرشی و… روی آب بود.
یکدفعه پروانه موتور قایق لای سیم خاردارهای موجود در آب گیر کرد و موتور قایق خاموش شد.
سکاندار سریع موتور را زد بالا و با سیم چینی که داشت سیم خاردارها را برید؛ شاید چهار، پنج دقیقه طول کشید. اگر دشمن روی دژ بود با یک اسلحه کلاشینکف ما را راحت میزد چون دژ تسلط کاملی روی سطح آب داشت. بعد از آن قایق حرکت کرد و در کنار دژ که با بلدیزر کناره آن را تراشیده بودند و آن مکان اسکله شده بود ایستاد و بیرون پریدیم.
چند متر رفتیم بالا وسط دژ کانال بتونی پیادهرو بود و دیدیم بچههای رزمنده لشکر١٩ فجر استان فارس در کانال مستقر هستند. ما اولین قایق گردان حضرت علی اکبر علیه السلام بودیم که به دژ رسیدیم. منتظر شدیم تا بقیه بیایند. پیکر چند شهید غواص از گردان خودمان و گردان حضرت زینب کبری سلاماللهعلیها در پایین دژ و داخل دژ آرمیده بودند.
هدف گروهان فتح که ما بودیم و گروهان فجر(با فرماندهی علی ساسان نژاد) گرفتن خاکریزهای مقطع، مقطع دو طرفه بود. یعنی دو طرفش خاکریز بود و وسطش محل تردد بود که بعد از دژ اولیه و اصلی بود. شش تا خاکریز مقطع، مقطع هر کدام حدود صد متر بود که فاصله دویست متری با هم دیگر داشت. یعنی هر دسته یک خاکریز را باید پاکسازی میکرد. حدود هفتاد، هشتاد متر آن خاکریزهای مقطع، مقطع از دژ اصلی فاصله داشت.
هوا گرگ و میش بود که دیدم علی ساسان نژاد با نیروهایش از عقب میآیند و همینطور که داشت رد میشد میگفت: بچهها دَخل دشمن را بیاورید. امان ندهید. نگذارید عملیات مثل عملیات قبلی (کربلای چهار) بشه. او اینها را گفت و از ما دور شد.
همینطور که در داخل دژ بودیم دیدم یوسف اسفندیاری که از بچههای محلهمان بود و در گردان حضرت امام سجاد علیه السلام بود یک مجروح را کول کرده دارد به عقب برمیگردد؛ در همان حالت سلام عليكی کردم گفتم: کی را داری عقب میبری؟ و گردانتان کجا عمل کرده؟ ….
گفت: یکی از بچههاست و گردانمان همین جا عمل کرده!!!
مجروح پشتش با آه و ناله گفت: بریم… و او هم رفت.
همان لحظات پیک گروهان به نام تاجیک یک اسیر را از داخل سنگرهای اجتماعی دشمن آورد بیرون…
***
با اینکه دسته یک بودیم اما جای دسته دو در ستون گروهان بودیم. حدود نیم ساعت یا بیشتر منتظر ماندیم تا همه نیروهای گروهان برسند. هوا روشن شده بود؛ دیدم چند نفر از بچههای دسته دو که بجای دسته ما که باید جلوتر از ما در ستون قرار میگرفتند با لباسهای خیس رسیدند.
من به یکی شان گفتم: دیر آمدید
گفت: قایقمان تو خاکریزهای وسط آب گیر کرد. ما چند نفر پریدیم تو آب تا قایق را از گِل در بیاوریم و دیر شد اما رسیدیم (اسمش یادم نیست اما چهره نورانی و زیبایی داشت)
یک ساعت از روشن شدن هوا گذشت.
گروهان ما دیگر همه نیروهایش آمدند و فرمانده گروهان آریانپور، معاونش عصمت پناه به ترتیب در دژ اولیه بودند.
وقتی ستون گروهان به سمت خاکریزهای مقطع مقطع چند نفر از بچهها را پشت دژ که میخواستند به سمتشان بروند تیربار گرینوف دشمن به سمت بچههای ما شلیک میکند و چند نفر شهید و مجروح میشوند یکی از شهدای آن لحظه از همتن بچههایی که با لباس خیس دیر آمدند بود.
بچهها با شلیک چند موشک آرپیجی ٧ به سمت تیربارهای دشمن آنها را خاموش کردند و دستهها به نوبت سریع از دژ زدیم بیرون که خون شهدا از بالای دژ به پائین دژ همانند جوی خون ریخته بود. به سمت خاکریزهای مقطع، مقطع رفتیم. از یکی از خاکریزها عبور کردیم و در دومین خاکریز مستقر شدیم.
آن تیربارچی دشمن پشت تیربارش که مرتب به سمت ما تیراندازی میکرد به درک واصل شده بود و سنگرش هم پاشیده بود و تیربارش هم داغان شده بود؛ سر و صورتش را با چفیه سفید، قرمز بسته بود معلوم بود از آن بعثیهای درجه یک بود. یکی دوتا از جنازههای دشمن هم اطراف ریخته بود.
در اطراف، مقداری مهمات دشمن ریخته بود و یک قبضه خمپاره ۶٠ چریکی و تعداد زیادی گلوله هایش داخل خاکریز دوطرفه ریخته بود. حسین ظهوریان و محمد معارف وند و ابراهیم طالبی رفته بودند جلوتر ابتدای خاکریز و بنده و بچههای تیمم انتهای خاکریز بودیم.
به مجید رضاییان گفتم پتوها را کنار نزن. او هم بالای سرشان نشست (شهیدان مسعود فرشادی و مهدی رضاییان -برادر و پسرعمهاش) و برای هر کدامشان فاتحه ای خواند کمی حالت بغض گرفت اما بعد مصمم رفت سنگر خودش.
من و سه نفر دیگر دو نفره برانکادها را بردیم سمت دژ اصلی و پیکر این دو شهید را تحویل ماشین تعاون دادیم…..
***
تا بعد از ظهر نزدیک غروب در خاکریزهای مقطع، مقطع بودیم که دستور دادند آنجا را خالی کنیم و دیگر حالت عقبه شده بود و نیازی نبود آنجا بمانیم و قرار شد به اردوگاه کوثر برگردیم.
برگشتیم به دژ اصلی، کنار اسکله ای که ساخته شده بود. سوار قایقها شدیم برگشتیم به جایی که عملیات را شروع کرده بودیم.
اتوبوسها کمی عقبتر آمده بودند و سوار شدیم و به اردوگاه کوثر برگشتیم.
وقتی به محل گردان رسیدیم آخر شب چادرها در سکوت مطلق بودند. دسته کناری ما زودتر رسیده بودند و نیروهایش بیشتر شهید شده بودند مثل علی خراسانی و….
لحظههای سختی بود. مدتی با دوستان در یک چادر زندگی کرده باشی حالا برگردی و جای خالی آنها را ببینی.
صدای گریه و اشک بچه ها بلند شده بود…