فتح
عملیات فتح المبین
به روایت اکبر نریمانی
قبل از عملیات فتح المبین، توفیق داشتم کنار سردار مظلوم و بزرگ اسلام و انقلاب، آقا مهدی شرعپسند و همچنین کریم آخوندی که زبانزد خاص و عام بود در معرفت و شجاعت باشم. ایشان فرمانده گروهان ما بود و آقا مهدی هم فرمانده تیپ المهدی.
قبل از عزیمت به منطقه، نزدیک منطقه عملیاتی که تازه آزاد شده بود، در جاده اهواز اندیمشک، یک روستا کنار جاده بود که خالی از سکنه شده بود و بچهها را دسته به دسته به این روستا میآوردند. آنجا یک کامیون اسلحه غنیمتی بود که تازه از عراقیها گرفته بودند. به مسئول تسلیحات هر گردان گفتند که هر چه نیاز دارند صورت برداری کنند و بین نیروها تقسم کنند.
من مسئول این کار بودم. اگر آرپی جی یا تیربار کم بود، مینوشتم. آقا مهدی مرا به یک سرهنگ2 ارتش معرفی کرد که اگر کم و کاست بود، ایشان برای ما فراهم کند. من هر روز عصر، کمبودهای تیپ را لیست میکردم میدادم به او. ایشان هم روز بعد، از پادگانی که نزدیک اهواز بود برایمان میآورد. آقا مهدی هروقت مرا میدید میگفت: عجله کنید، باید نقل مکان کنیم. قرار است نیروهای لرستان بیایند اینجا.
در فاصلهای که آنجا بودیم، امام جمعه کرج با پسر و محافظ جدیدش آمده بود دیدن بچههای کرجی. چرا محافظ جدید؟! چون اولین محافظ ایشان در کرج، من بودم! اما از آنجا که سابقه جبهه داشتم و این بار سوم بود که اعزام میشدم، محافظت ایشان را تحویل بچههای سپاه داده بودم و راهی جنگ شده بودم. حدوداً چند ماهی با ایشان بودم، خدا رحمتش کند حاج آقا شریفی را. اول انقلاب، من نماز را از ایشان یاد گرفتم. به قدری صوت زیبائی داشت که به دل مینشست. آن وقت که محافظش شدم هم برای خودش خاطراتی دارد…
هر روز نیرو اضافه میشد و من هر روز به جناب سرهنگ کسری میدادم: مثلا ما ۱۰قبضه آرپی جی کم داشتیم، من میگفتم ۳۰تا و همینطور تیربار و خمپاره ۶۰.
یک روز سه ماشین ریو ارتشی پر از جعبههای سلاح آوردند. در اردوگاه، ۱۵ پیرمرد مسئول تدارکات بودند و مسئول تمیز کردن اسلحه، چون سن و سال دار بودند، همه به حرفشان احترام میگذاشتند. آنها مسئول تسلیحات بودند و خیلی هم سختگیر! آن روز بارها را تحویل آنها دادم تا خالی کنند. بهشان گفتم:
بشکۀ نیمپُر گازوئیل درست کنند و اسلحههای را که زنگ زده یا ناقص هستند، خودشان نواقص آنها را رفع کنند.
جناب سرهنگ هم دیگر نیامد.
یکی از بچه ها، بدون اجازه، یک اسلحه کلاش را تک زده بود! برده بود در یک ساختمان دیگر و مشغول ور رفتن با آن سلاح شده بود که از شانس بدش، کلاشی را که برداشته بود، جزو خرابیها بود و گلنگدن آن قفل کرده بود. ما در حال تحویل سلاحها بودیم که یکدفعه صدای شلیک تیر، همه را ساکت کرد. سریع به طرف صدا رفتم. آنجا دو ساختمان با ما فاصله داشت. تمام خانهها از حیاط به هم راه داشتند. سریع خودم را رساندم به اتاقی که در آن شلیک شده بود. دیدم جوانی گلوله از لای پایش رفته از بغل گردنش زده بیرون. نگو گلوله در لوله زنگ زده بوده و او با پا فشار آورده که گلنگدن را عقب ببرد، که شلیک میشود.
نیروها را بیرون کردم. امدادگر و بعد آمبولانس آمد. اعزامش کردیم به بیمارستان اندیمشک. از پیش ما که رفت زنده بود و خواهم گفت که کجا دوباره همدیگر را دیدیم…
بعد از اینکه کار گردانهای تیپ تمام شد، به یک منطقه بیابانی که قبلا در آن عملیات شده بود و چندین سنگر داشت رفتیم و گردان ما در آنجا مستقر شد. سنگر ما نزدیک سنگر آقا مهدی بود. همیشه برایش چای و یخ میگذاشتم و گاهی اگر بود، با هم صحبت میکردیم، اگر هم نبود، معلوم بود رفته شناسایی محور. وقتی میآمد قبل از آنکه غذا و آب بخورد، اول میآمد تشکر میکرد.
می گفت: خودت را زحمت نده. من هرچه باشد میخورم.
ولی چون به سنگرهای کوچک ما سهمیه میدادند، دلم نمیآمد ما استفاده بکنیم و او که آنقدر تلاش میکند بدون غذا باشد.
چند روز مانده به عملیات، یک بار همسفرش شدم. در آن شناسائی، عراقیها با پی ام پی دنبال ما کردند و ما با موتور بودیم که ختم به خیر شد.
***
ما در سنگرمان سه نفر بودیم. من روی حساب تجربه قبلی، باز آرپیجی زن شده بودم. کمک اول من محمد صدیقی بود و کمک دوم من محمد پورخداقلی. بچه محل و عضو یک پایگاه بودیم. کمپوت گیلاس، یا کنسرو ماهیکه میآوردند رسم بر این بود به هر سنگری به تعداد مختلف میدادند، ولی کنسروهای خاص یا چفیه را فقط یکی میدادند. کمپوت یا کنسرو را میشد با هم خورد، ولی چفیه را نه! برای همین، قرعهکشی میکردیم. قرعه به نام هرکسی میافتاد، میدادند به او. به سنگر ما هم یکی دادند و کری خواندن شروع شد. من میگفتم: میافتد به من. آن یکی میگفت: نخیر، حالا میبینید! اگر نیفتاد به من! محمد صدیقی هم میگفت: مال خودم است.
سه بار قرعه کشی کردیم و هر سه بار، افتاد به نام محمد صدیقی.
به محمد گفتم: ولی بدان که آخر یک روزی خودت با دست خودت این را به من خواهی داد.
محمد گفت: اگر پشت گوشت را دیدی، چفیه را بهت میدهم.
این ماجرا گذشت…
آن منطقه که گردان ما مستقر بود، چون تازه آزاد شده بود جنازه عراقیها زیاد بود. شب موقع نگهبانی صدای شغال و حیوانات وحشی را میشنیدیم که میآیند سراغشان. یک شب قرار گذاشتیم صبح که شد، چند نفری بیل به
دست برویم و آنهایی را که بیرون از خاک مانده بودند، با خاک بپوشانیم که هم خودمان شب اذیت نشویم، هم یک مقدار از استرس بعضی که اولین بارشان بود میآمدند، کم کنیم. برای اولین بار جسد ۶ الی ۷ زن عراقی را دیدیم که در یک ماشین که آرپی جی به آن خورده بود سوخته بودند. از دستانشان و مقداری لوازمی که اطرافشان پخش شده بود فهمیدیم اینها زن هستند و برای جنگ نیامده بودند. مهمان فرماندهانشان بودند. بعد از آن، غیر از یک بیسیمچی، دیگر هیچ زنی در جبهه عراقیها ندیدم.
***
بعد از دو هفته، وقت عملیات شد. از ظهر در اردوگاه رفت و آمد زیادی بود تا اینکه واحد تعاون تمام لوازم شخصی ما را گرفت و گفت آنهایی که از عملیات برگشتند، بیایند هما روستا (که اسم المهدی را رویش گذاشته بودند) و وسایلشان را تحویل بگیرند.
سر از پا نمیشناختم… زمان برایم خیلی دیر میگذشت… البته تشریفاتی نداشت، فقط تجهیزشدن الباقی گردانهایی که به ما ملحق شده بودند از ما زمان میگرفت.
بعد از آن که مسلح شدیم، ما ۳نفر (من و محمد صدیقی و محمد پورخداقلی) علاوه برکوله پشتی که در آن موشک داشتیم، هرکدام دو سه تا موشک هم در دست داشتیم. ساعت ۱۱شب بعد از خواندن نماز و خوردن غذا و پر کردن قمقمه ها، شروع به حرکت کردیم. از زیر قرآنی که دست یک روحانی بود و بدرقهمان میکرد، رد شدیم و به راهمان ادامه دادیم.
حدود ۲ساعت در کمال آرامش و سکوت در حرکت بودیم. هرچه به خط نزدیکتر میشدیم، آتش بیهدف عراقیها زیادتر میشد. در ستون با اینکه با سوت خمپاره یا توپ با اشاره فرماندهان مینشستیم، ولی باز تلفات میدادیم. سعی میکردیم ستون را حفظ کنیم. زمین رملی بود و به سختی راه میرفتیم. با اینکه قدرت بدنسازی خوبی داشتیم اما مهمات و زمین رملی، انرژیمان را کم کرده بود.
یکدفعه بیآنکه عراقیها بیشتر متوجه ما بشوند، گروهان اول و دوم که ما بودیم، با تمام تلاش، به طرف خاکریزشان یورش بردیم و سنگر عراقیها را فتح کردیم، بدون اینکه اصلا فرصت استفاده از آرپیجی داشته باشیم. چون بیشتر منطقه رملی بود روی هر تپه کوچک سنگر اجتماعی و نگهبانی و در اطرافشان تعدای مین منور کارگذاشته شده بود، ولی به هر صورت خط را گرفتیم.
دستور رسید توقف نکنید و به پیشروی ادامه دهید. ما هم هرجا که نوری میدیدیم یا شلیک میشد آنجا را با آرپی جی میزدیم. کمی موشک مانده بود. من یک کلاش هم داشتم و از موشکهای کمکیهای خودم هم استفاده میکردم. مدام میدویدیم، تا نزدیک صبح شد.
دیگر خبری از گردان و فرمانده گروهان نبود. سریع با همان پوتین، نماز را بجا آوردیم.
گفتم: محمدآقاها! چه کنیم؟ اینجا بمانیم یا برویم جلو؟
گفتند: برویم جلوتر
یک کیلومتر رفتیم که رگبار پراکنده زمینگیرمان کرد. هرچه نگاه میکردیم، چون ما پشت به طلوع بودیم، تشخیص شلیک منطقه مشکل بود. یک لحظه آتش کم شد.
گفتم: بدوید
من و محمد صدیقی هر دو به یک سنگر که با گونی درست شده بود رسیدیم. اول سنگر، قبل از ورود، صدایی شنیدیم. نارنجکی انداختیم داخل. صدای آه ناله بود. محمد صدیقی هم بعد از نارنج یک رگبار بست و صدا کامل قطع شد. وارد که شدیم، دیدیم اصلا متوجه حمله ما نشده بودند.
محمد پورخداقلی خیلی سعی کرد به ما برسد، ولی چون آتش دشمن از هر طرف میآمد، او همانجا ماند. فقط من با محمد صدیقی پیشروی میکردیم. آتش دشمن پراکنده بود. گاهی خمپاره، گاهی توپ، گاهی هم ۴لول بود که بی هدف شلیک میشد.
به خودمان که آمدیم دیدیم ظهر شده. در آموزش جهتیابی و نشانهگذاری و شاخص تعیین کردن موقع عقبنشینی یا حرکت در شب با ستارهها و در روز از تشخيص سایه شمال و جنوب و ساعت را یاد گرفته بودیم. میدانستیم که باید سایه خودمان راپیش بگیریم.
آنقدر آمده بودیم که به پشتیبانی عراقیها رسیده بودیم. تا شب یکجا سر کردیم. نزدیکیهای صبح با صدای شلیک یک قبضه کاتیوشا (یا به قول دوستان: چلچله) بیدار شدیم که در آشیانه تانک بود و به سمت شمال که بچههای ما بودند شلیک میکرد.
گفتم: محمد یاعلی. خوارک رسید.
محمد هم با حالت داشمشتی خواسی که داشت، گفت: جانم، برویم.
رفتیم جلوتر، دیدیم عدهای از بچههای رزمنده خودمان که مسیر راه را گم کرده بودند در فکر راه عقب بودند و از دیشب چیزی نخورده بودند. یورش برده بودند به سنگر تدارکات. هی ما داد میزدیم: بابا عراقیها اینطرف هستند کسی گوشش به حرف ما نبود. خلاصه رفتیم به سمت ریوی عراقی که در حال شلیک بود. نزدیک که شدیم اولین گلوله که شلیک کردیم به نوک آشیانه خورد منحرف شد.
داد محمد درآمد و گفت: دقت کن. چه کار میکنی؟
دومی را که آماده کردم متوجه حضور ما شدند. هنوز قبضه را پائین نیاورده بودند با سرعت دنده عقب رفتند. بعد که مقداری دور شدند دوباره شلیک کردم. باز هم نخورد و گلوله آرپیجی به ماشین نخورد. هر دو عصبانی بودیم. آمدیم سمت سنگر تدارکات. بعضیها که شکمشان سیر شده بود چند لباس نو عراقیها را برمیداشتند و به عقب میرفتند.
محمد گفت: اکبر، سنگر عراقی را بزن. اینطوری همه به فکر عقب نشینی هستند.
رفت داخل و گفت: دوستم موجی شده. میخواهد اینجا را بزند. همه با داد و فریاد هر چه دستشان بود را برداشتند و آمدند بیرون. من هم ورودی سنگر را زدم. دو موشک زدم و کاملا بسته شد.
محمد صدیقی میگفت: حیف شد. از دستمان رفت…
همه که رفتند، یک ماشین آیفای عراقی غنیمتی که معلوم بود مسیر جاده را گم کرده، پر از مجروح و سالم بود.
دست بلند کردیم و گفتيم: ما را هم سوارکنید.
اما هرچه اشاره کردیم ما را سوار نکرد. سرعتش را هم زیاد کرد. پشتش چند تا از بچه محلهای ما هم بودند. راننده یونس حسنی بچه محلمان بود.
خلاصه یک سنگر را تمیز کردیم. به نوبت نگهباني میدادیم. جلوی ما دشت وسیع و زیبائی بود. گاهی گلوله تانک یا توپخانه، عقب ما را میزد. برایمان مشخص شده بود خط ما پشت سرما است. واقعا آن آموزشی که دوره چمران دیده بودم تجربه خوبی بود. اصلا فکر نمیکردیم در منطقه دشمن هستیم و خودمان باید برویم عقب. گفتيم تا یک فرمانده نیاید بگوید برگردید، همینجا میمانیم. ناگفته نماند هرچه موشک در مسیر بود با خود میآوردیم، آرپیجی، و یک تیربار هم با کلی مهمات داشتیم. فقط آب در حال تمام شدن بود. از صبح تا غروب ۵۰ الی۶۰ ارتشی بسیجی آشنا غريبه به سمت ما میآمدند و ما آنها را به عقب هدایت میکردیم. بقدری وسعت آزاد شده زیاد بود که هدایت نیروها از دستشان خارج شده بود.
***
روز دوم بود. کنار سنگری که زده بودم داشتم با دوربین اطراف را میدیدم. احساس کردم زیر پای من خالی است. رملها را کنار زدم. دیدم یک پلاستیک است. بعد از آن به یک گونی بزرگ رسیدم. آن را کنار زدم. یک تخته یک متر در یک متر بود. آن را برداشتم دیدیم چند بشکه که هرکدام شیری انتهای آن دارد از زیر زمین به چند سنگر بزرگ کشیده بودند و داخلش پر از یخ!!! بعد از سه روز که دیگر قطرهای آب نمانده بود، انگار بهشت را دیده بودیم. واقعا یخ در بهشت بود!!!
زود رفتم به محمد گفتم: محمد جان در این هوای گرم چی میچسبد؟
گفت: الان اگر مغازه پدرم بودم ۶تا نوشابه تگری میخوردم.
گفتم: نوشابه نیست، ولی آب هست.
سریع رفتیم چند قمقمه را پر کردیم و سر و صورتمان را که سیاه شده بود با آب خنک شستیم. حالا هرکسی به ما میرسید دنبال آب بود و ما هم نشانه آنجا را میدادیم. تا ظهر تمام آبها را خوردند و رفتند عقب. برای خودمان ۴تا قمقمه در زیر رملها گذاشته بودیم که هم خنک بماند، هم اگر به کسی که سالم بود و آب خواست گفتیم نداریم دروغ نگفته باشیم. چند تا مجروح آمدند که میگفتند تشنهایم. سه روز است آب نخوردیم. بیشتر بچهها ادرار خودشان را میخوردند. دلمان میسوخت و آنهایی را که واجب بودند آب و مقدار غذایی که از سنگرهای عراقیها جمع کرده بودیم بهشان میدادیم و میرفتند به سمت عقب. ۷سنگر اجتماعی و انفرادی در آن محدوده بود که بزرگترینشان همین سنگر تدارکات بود که اولین روز زده بودیم. بیشتر پوشاک وگونی وسایل ساخت سنگر بود، تا کنسرو و غذا. ساعت حدود ۲روز سوم بود. به رفت و آمد نیروها عادت کرده بودیم و تمامی هم نداشت. در این چند روز، ما هم کلی موشک آرپیجی فراهم کرده بودیم. چند تا برداشتم و راهی شدیم به سمتی که بعضی مواقع آتش میآمد. بعد از یک ساعت راه رفتن، به چند آشیانه تانک رسیدیم. یک آشیانه خیلی بزرگتر از بقیه بود. رفتیم سمت آن. دیدیم یک کانکس تریلی را خاک کردهاند، ولی آنتن بیسیم و صدای عراقیها که بلند در حال گفتگو بودند میآمد.
محمد گفت: اکبر، لانه زنبور که میگویند این است.
من و محمد صدیقی بچه محل بودیم، اما در جبهه دوست صمیمی شده بودیم. قبل از آن فکر نمیکردم اینقدر بامرام باشد. وقتی که من دومین بار اعزام شدم، او اولین بارش بود که جبهه میآمد. حالا که من سومین اعزامم بود، او دومین بارش بود. اطلاعاتش، بعد نبود. بچه فوق العاده زرنگی بود، هم بدنی هم عملی.
عراقیها نمیدانستند که ایرانیها حتی توپخانه را هم گرفتند چه رسد به این که احتیاط سوم لشگر پدافندی عراق مستقر در منطقه بودند. خلاصه قدری فاصله گرفتیم. با توکل به خدا، اولین موشک را به یاد شهید دکتر چمران زدم. خورد به سه کنج کانکس آنجا که بیرون از آشیانه بود. حدود ده آنتن از آن آمده بود بیرون. آنها که داخل بودند، پا گذاشتند به فرار با جیپ و موتور. محمد صدیقی در حال زدن تیربار بود. چند لحظه بعد از صدا، تانکها، که تازه به حضور ما پی برده بودند، شروع به گاز دادن و بیرون آمدن از آشیانههای خود کردند. بیچارهها فکر میکردند یک لشگر بهشان حمله کرده! فکر نمیکردند که دو نفر بیکار و ماجراجو این درگیری را درست کردهاند. فاصله آشیانه تانکها با ما حدودا ۱۵۰۰متر میشد. آنها در دشت پخش شدند و با دود استتار سفید شروع به بیرون آمدن از تانکها کردند.
گفتم: محمد برگردیم. برویم آنجا که موشکها را جمع کردیم، آنجا آماده درگیری شویم. شاید کمکی هم بیاید جلوی حرکت آنها را بگیریم.
هر دو دوان دوان آمدیم جای قبلی موشک ها، هر ۲تا را با فاصله پخش کردیم تا موقع جابجا شدن لنگ نشویم. غذا نصف شده بود. قرار بود جیره بندی کنیم.
***
یک کیلومتر راشروع به زدن توپ مستقیم کردن کرد از موج وترکش خاک شنی که بر هوا بر میخواست در امان نبودیم شروع به زدن کردیم،یادم است یک نفربر گوچک بعدها فهمیدم فرمانده است،رابا سومین شلیک زدم بعد کلوله بود که جابجایی را برای ما سخت کرده بود جوری که محمد موشک را برام پرتاب میکرد از هر طرف آتش روی آن منطقه بود،منتظر کمک بودیم انگار اخر خط است محمد صدیقی هم احساس میکرد ولی ما سر گرم زدن کلوله بودیم حدود ۲۰ الی ۲۵کلوله زده بودم گوشم خون میامد فکر میکردم عرق میاید،نگو آب وخون است،از گوشمان میامد، دومین تانگ را از پهلو زدم، هر تانکی که موشک اصابت میکرد بهش اینقد انفجارات شدید بود که پاره آهن هایشان تا نزدیک ما میرسید من دیدیم یک پی ام پی شدید سمت ما میاد ودوشگاه ان سمت ما قفل کرده بود امد از تانگ ها جلو افتاد،من سریع به سمت چپ پی ام بی رفتم که پهلو داشته باشم که راحت بزنم نا گفته نماند بعد که ان تانگ گوچک را زدم تانگ های دیکر سرعتشان کم کرده بودن فقط این پی ام پی از عقب همه با سرعت بالا به طرف ما روانه شده بود بقیه شلیک میکردن ودود استتار پخش میکردن ،خلاصه امدم جابجا بشوم،که یک گلوله خورد به پای راستم حال محمد جان هی صدا میزد بزن بزن من فقط چهره خاکی وتگان خوردن لبش را میدیم،به سرعت امد سمت من آرپیجی را برداشت نشانه گرفت شلیک کرد خورد به یک تپه گوچک چون نا هموار بود من رابغل کرد گفت چه شده اکبر جان گفتم هیچ همش من را بوس میگر موهای فرفری قشنگش با خاک رملی پر شده بود گوشمان پر از شن شده ولی محمد صدیقی خیلی مهربانتر از قبل شده بود خلاصه تمام این اتفاق تیر خوردن من اومدن محمد صدیقی بر سر من دو دقیقه طول کشید دید از پایم خون میاد انجا چفیه را که به کمرش بسته بود را نصف کرد درحال بستن پای من بود،بهش گفتم دیدی گرفتم،خنده قشنگی کرد،من نگران آن نفربر بودم که به سمت ما میامد اشاره کردم ول کن بزن ان نفربر را توجه نکرد شروع به بستن پای من کرد یکدفعه دیدم پهلویش را گرفت در حال نشسته داشت میفتاد زمین که یک تیر هم به زانویش خورد جوری که خونش پاشید به صورت من به پهلو افتاد کنار من من سینه خیز سعی کردم آری پی جی را مسلح کنم ،حدود ۳۰متری ما بود،که با صدای فوق العاده زیادی نفربر که به مانزدیگ میشدیکدفعه با صدای بلندی ، متلاشی شد جوری که باورش برام رویا بود اشد خودمان را گفته بودیم که تمام شد فقط دستم روی صورت محمد صدیقی بود که چیزی به صورتش نخورد، اینجا بود که به گفته شهید چمران رسیدم اگر با توکل به خدا قدم برداری،خدا هم از امداد اللهی خودش بی بهره نمیگذارمومنانش را انجا بود که امداد غیبی خدا را به عینه دیدم ، یا خودشان به اشتباه زدن یا روی مین رفته یک ترکش همان انفجار امد رفت قوزک پای من داخل استخوان،اصلا به فکر خودم نبود محمد صدیقی رابغل کردم با چفیه که مانده بود پایش رابستم وبعد امدم پهلویش را ببندم خندیدم گفتم دیدی اخر خودت دادی پهلویش را را باچفیه گره زدم چفیه که به پایم بسته بودم با لباسم که پاره شده بود بستم فقط میگفت آب، ناگفته نماند، تانگ ها عراقیها بعداز انفجار پی ام پی عقب نشینی کردن بقدی با سرعت عقب میرفتن انکار دنبالشان کردن نمیدانستند که دونفر بچه با توکل به خدا این معرکه رل درست کرده بودن ،ان وقت اگر تعداد نفرات ما زیاد بود حداقل ۱۰تانک سالم غنیمت میگرفتیم رفتن ولی هر ۵دقیقه یک بار چند خمپاره وشلیک میکردن تامحمد هنوز بی هوش نشده بود با اسرا من چند متر جا بجا شدیم داخل یک شیار گوچک، من از اول از اسیر شدن بیزار بودم یک نارنجک را بدترین شرایط استفاده نمیکردم یک وقت خدایی. نکرد گرفتار شدم چند نفر عراقی را با خود به آن دنیا ببرم یکی اماده گذاشته نزدیکم آماده گذاشته بودم قدر آرام شده بود شاهد جان دادن محمد بودم بوسش میکردم میگفتم محمد قرار نیست این اخرین جبهه ما باشه کلی قول قرار گذاشتیم از در پهلویش رنج میکشید با اینکه جلوی خون ریزی را گرفته بودم،پای راست من بی حس شده بود دردی حس نمیکردم نه اینکه جابجا میشودم،لبهای محمد را خیس میکردم آب داشت تمام میشود، یک قمقمه جایی زیر خاک گذاشته بودم ولی با ما خیلی فاصله داشت، دیدم چشم های محمد داره بسته میشود با گریه التماسش میکردم من را تنها نگذارد،گفتم تو همه دنیای منی یک لبخند گوشه لب زد دیگر تکان نخورد گفتم بیهوش شده از من هم که خیلی خون رفته،داشتم از حال میرفتم دیدم دو۳نفر دارند از حدود ۱۰متری ما میگذرند کلاش را برداشتم شلیک هوایی کردم آنها هم نیروهای خودمان
طولی نکشید آنجا که ما بودیم نه از عراقی خبری بود نه از خودی.
گفتم: خیلیها قبل از شما آمدند و رفتند ولی آنموقع ما سالم بودیم. به یکی گفتم: برو داخل آن سنگر، یک برانکارد است بیار.
یکی که مسنتر بود رفت آورد. دست محمد صدیقی را گرفتم. گرم بود. گوشم را گذاشتم روی سینهاش و صدای قلبش را گوش کردم. ضربانش ضعیفی میزد.
گفتند: آب
نشانی دادم همان که برانکارد را آورده بود، رفت زمین را کند، چند قمقمه را پیدا کرد. شروع کرد به باز کردن در قمقمه ها.
گفتم: بیاور اینجا.
با شلیک هوایی، آن بنده خدا قمقمهها را آورد داد به من. آنها ۴نفر شده بودند. یکی هم اضافه شده بود. بعد از اینها هم خیلیها آمده بودند و رفته بودند. اما دور بودند و ما را نمیدیدند. ولی اینها نزدیک من بودند. گفتم به اندازهای که فقط رفع تشنگی شود بخورید. هرکدام دو قلوپ خوردند. مقداری لبهای محمد صدیقی را تر کردم به اندازه یک ته استکان هم ریختم داخل قمقمه خودم. کمک کردند محمد صدیقی را گذاشتند روی برانکارد. قمقمه را دادم به آن که مسنتر بود و گفتم کدام مسیر بروند. قسمشان دادم تا آنجا که میتوانید و زنده هست ببریدش. بهشان گفتم کدام مسیر عقب است.
وقتی محمد صدیقی را بردند حدود ۱۵ ساعت تنها بودم. ذکر میگفتم و برای سلامتی محمد دعا میکردم. هیچ به این فکر نمیکردم که خودم چه میشوم و چه بر سر خودم میآید، فقط به فکر محمد صدیقی بودم.
ساعت ۶عصر این اتفاق افتاد. من تنها در آن دشت، در حاشیه یک تپه کوچک رملی افتاده بودم. نمیدانم شب به چه صورت گذشت، ولی فکر کنم از ضعف جراحتی که داشتم، بیشتر بیهوش بودم.
صبح که به خودم آمدم باز نگران محمد بودم. این عملیات بقدری گسترده بود که وقتی عراقیهای پراکنده در دشت عقب نشسته بودند، بعد از دو روز با بالگرد آمدند دنبال بچهها که مثل ما پخش شده بودند. بعدها شنیدیم که خیلی از بچهها از نبود آب، مثل کربلا تشنه جان داده بودند و راه را گم کرده بودند. سپاه هم چندین تویوتا اعزام کرده بود شهدا و مجروحهایی که مانده بودند جمع میکردند. من که فکر نمیکردم کسی پیدایم کند، حدود ساعت ۹صبح بود که دیدم ۳نفر دارند از چند متری من به سمت عقب میروند. من که نای صدا زدن نداشتم، کلاشی که نزدیکم بود را برداشتم و به سختی چند تیر هوایی زدم. آن بنده خداها اول فکر کردند من عراقی هستم. نشستند و چند تیر به سمت من زدند. دیدند جواب تیراندازی آنها را ندادم. پخش شدند و از ۳طرف به سمت من آمدند. آنجا بود که معجزه الهی را به وضوح حس کردم. مسیر آنها طرف دیگری بود. یکدفعه به گفتۀ یکی از ۳نفر که از بچههای ساوجبلاغ بودند گفت: دیدیم چند سنگر اینطرف است. گفتيم برویم شاید چیزی برای خوردن پیدا کنیم. من که سر و صورتم خاک و خونی بود چهره ام با دید اول قابل شناسایی نبود. یکی از آن ۳نفر مرا شناخت و گفت: بچه کرج هستی؟
گفتم: آره
رفتند داخل سنگرها را گشتند. چیز زیادی پیدا نکردند جز یک کنسرو سبزیجات عراقی. با یک شوقی آن را باز کردند و مقدار ی هم به من دادند.
گفتند: میتوانی خودت هم کمک کنی؟ ما دیگر نای بردن اسلحه خودمان را هم نداریم چه رسد بخواهیم شما را کول کنیم.
گفتم: اشکال نداره شما بروید. ولی از آنطرف باید بروید.
به هم نگاه کردند. دلشان نیامد رهایم کنند. گفتند: نمیتوانیم تو را تنها بگذاریم.
گفتم: خدا بزرگ است.
یکی از آنها رفت داخل سنگر، یک پتو آورد. مرا گذاشتند روی پتو و گفتند باید تحمل کنی.
گفتم: شرمنده شما هم شدم.
دو نفر سر پتو را گرفتند و روی زمین شروع به کشیدن من کردند. طفلکیها نا نداشتند ولی یکی که آزاد بود کمک میداد. بعضی جاها من از حال میرفتم و دوباره به هوش میآمدم. چون منطقه رملی بود و سنگلاخ نبود تقریبا راحت میکشیدندم. نمیدانم چقدر راه آمده بودیم. بندههای خدا خسته میشدند، قدری استراحت میکردند. دوباره حرکت میکردند. فکر کنم یک ساعت در آن حال بودم که یکی از بچهها یک تویوتای قدیمی که اول جنگ زیاد بود را در فاصله دور میبیند و شروع به تیرهوایی زدن میکند و پیراهن خودش را در میآورد و تکان میدهد. الباقی آن دو نفر هم همین کار را میکنند. خوشبختانه راننده میبیند و به سمت ما مسیرش را عوض میکند. یکی از بچهها با خوشحالی به طرف ماشین میرود تا اینکه ماشین به ما میرسد.
چشمتان روز بد نبيند! در عقب ماشین چند شهید و چندین مجروح و یک قابلمهی پر از آب یخ و کمپوت بود. آبی که از یخ آب شده بود با خون بچهها قاطی شده بود. یکی پایش قطع شده بود روی مین رفته بود. یکی دست نداشت، چند نفر هم به سینه و کمرشان تیر و ترکش خورده بود. دیگر جا برای کسی نمانده بود که بشود سوار شود. من در بدترین حالت بودم مرا روی یک شهید انداخته بودند. هی از حال میرفتم و دوباره بهوش میآمدم. ترسم این بود که مسیر را اشتباه برود اسیر بشویم. این باعث میشد قدری بهوش بمانم. شنیدم همان ایفای عراقی که ما را سوار نکرده بود مستقيم به سمت عراقیها رفته بود و اسیر شده بودند.
زمان دستم نبود. اصلا نمیدانستم صبح است یا ظهر. تا اینکه بلندگویی که صدای آهنگران را پخش میکرد را شنیدم و دلم آرام گرفت.
سختی زیادی کشیدم، ولی دستمزد من زیارت آقا بود…
***
آمبولانسها آمده بودند. چند بالگرد هم آماده حمل مجروحین بودند. وقتی مرا گذاشتند روی برانکارد، همان موقع محمد پورخداقلی (که کمک دوم من بود و جا مانده بود) آمد سمت من. اولین چیزی که از او پرسیدم، این بود که: محمد صدیقی را آوردند شما دیدی؟ بنده خدا حال مرا که دید، به دروغ گفت: آره. من هم خیالم راحت شد و بیهوش شدم. دوباره که بهوش آمدم در بالگرد بودم. باز از حال رفتم، تا اینکه بالگرد در پایگاه شکاری ذفول زمین نشست. بعد از عوض کردن پانسمان و زدن سرم جدید، دوباره ما را با برانکارد سوار هواپیمای سییکصدوسی کردند. مثل تخت چند طبقه، ما را با برانکارد در یک طبقه گذاشتند. آه و نالۀ مجروحان و صدای امدادگران را میشنیدم. دوباره از حال رفتم. دیگر درد نداشتم. یک موقع به هوش آمدم دیدیم در آمبولانس ون با چند مجروح دیگر بودم. یک خانم و یک آقا هم جلو و عقب ماشین بودند. لباس پرستاری به تن داشتند. من که از بس فکر اسیر نشدن بودم، یواش با دلهره از یکیشان سئوال کردم کجا هستم؟ ناگفته نماند درب عقب آمبولانس باز بود و قدری بیرون را میدیدم، ولی از بس مورفین زده بودند، فکرم جمع نمیشد. پرستاری که از او سوال کردم گفت: دوست داری کجا باشی؟ کمی خیالم راحت شد که ایرانی هستند.
ماشین با آژیر زدن به سمت بیمارستان در حرکت بود. یک پیچ که زد به خیابان بزرگ و شلوغی رسید. انتهای خیابان چشمم به حرم آقا امام رضا افتاد. پرستار گفت: آقا طلبیده. شما مهمان آقا هستی. بله بعد از اینهمه سختی بالاخره عوضش را از خدا گرفتم.
مرا به بیمارستان ۱۷شهریور بردند. شلوغ بود. بوی بدی میدادم. فقط برانکارد مرا عوض کردند و همانطور با برانکارد گذاشتند روی تخت.
گفتم: چرا؟
گفتند: باید برای عکسبرداری و اتاق عمل بروی.
لباسهایم را عوض کردند. آن ترکش آخری خورده بود به پای راستم. از پوتین گذشته بود و رفته بود توی قوزک پا. به هزار بدبختی بچههای تاسیسات بیمارستان آمدند و با برش، پوتین را از پایم جدا کردند. یک خانم پرستار که خودش هم خواهر شهید بود خود به من گفت: اگر این ترکش را میتوانی تحمل کنی، امشب نوبت مجروحان این بیمارستان است ببرند زیارت آقا. اگر میتوانی تحمل کن صبح عمل کنند، ولی به کسی نگو که من به شما گفتم، برای ما مسئولیت دارد. اولویت اول ما سلامتی شما است، ولی این فرصت خوبی است.
چند نفر مردم عادی روز اول به ملاقاتی من آمدند و گرم استقبال کردند. شام آوردند. دل توی دلم نبود؛ پس چرا نمیبرند؟… خانم پرستار که آمد گفت: ساعت ۱۰شب میبرند.
گفتم: اگر خوابم برد چه؟
گفت: با من. حتما خواهی رفت. راحت باش.
خیالم راحت شد. بعد از شام خوابم برده بود که دیدم صدا میآید. بلند شدم دیدم سر بردن من مشکل دارند. گفتم: چی شده؟
گفتند: چون نمیتوانی بنشینی، با برانکارد صورت خوبی ندارد
گفتم: تو خودت میدانی که، من مهمان آقا هستم. این بار را بخاطر آقای رئوف یک کارش بکنید. دعایتان میکنم.
بعد از اینکه همه را سوار مینی بوس کردند یک آمبولانس آمد. مرا گذاشتند با برانکارد داخل آمبولانس. همان خانم پرستار که یک فرزند به نام رضا داشت گفت: یک هفته است که من بچه خودم را ندیدم. ۵سالش است. پیش مادر و همسرم است. از وقتی که برادرم شهید شده نیت کردم هر ۲۰روز یک بار خانه بروم. بخصوص موقع عملیات که آماده باش هستیم.
خدا خیرش بدهد. خیلی دعایش میکنم.
بعد از یک ربع به حرم آقا رسیدیم. ماشین دنده عقب آمد تا نزدیک ورودی صحن آقا. من را با برانکارد بردند گذاشتند کنار مرقد آقا. خلوت کرده بودند. فقط خدام بودند و مجروحین و تعدادی دکتر و پرستار. یکی از خادمین آقا زیارتنامه آقا را خواند. من برای سلامتی محمد صدیقی و آقا مهدی شرعپسند خیلی دعا و گریه میکردم. سعادتم کم بود بعد از حدود ۲۰دقیقه به خواب رفتم. آنها فکر کردند امکان دارد حالم بد شده باشد. من را به بيمارستان انتقال دادند. این اولین و آخرین بار در عمرم بود که به راحتی با آقا خلوت کردم و از آن به بعد به قدری دلبسته آقا شدم که قابل توصیف نیست. خداوند را شاکرم.
بعد از ۱۳روز مرخص شدم. قرارشد با قطار به تهران بیایم. رسيدم تهران، اتوبوس گذاشته بودند برای اطرف تهران ازجمله برای کرج. من که عصا به دست بودم در کرج سه راه دانشکده پیاده شدم. یکی از بچهها به نام علی میررضی سر سه راه مغازه مومنی کار میکرد. تا مرا دید دوید زیر بغلم را گرفت برد داخل مغازه. شروع به صحبت کرد. من که خسته شده بودم دوست داشتم زود به خانه برسم. از علی هم سئوال کردم از محمد صدیقی خبر نداری؟
گفت: نه.
او چون فعال بود در بسیج و برادرش در سپاه بود، از کل اتفاقهای محل خبر داشت.
گفت: خانه میدانند داری میروی؟
گفتم: تلفن نداریم که اطلاع بدهم. خودش به هوای بستی خریدن رفت بیرون، بعد از ده دقیقه یکی از بچههای محله با ماشینش آمد.
گفتم: نیاز نیست. با ماشین خط میروم.
گفتند: نه.
گفتم: چرا؟
علی میررضی گفت: لباسهای شما را تعاون سپاه چند روز است آورده بسیج و به خانواده گفتند شما شهید شدی
برایم جالب بود. خلاصه رفتم به طرف خانه. به کوچه مان که رسیدیم، همه همسایهها جمع شدند دور و برم…
محمد صدیقی شهید شده بود و یک عمر شرمندهاش شدم. خیلی یادش هستم، بخاطر مرامش، اسم اولین پسری که خدا به ما داد را محمد حسین گذاشتم تا هیچوقت یادش از خانه ما دور نباشد.