رقص کلاهخود در آسمان!
به روایت علی دانائی
درباره مرحوم جانباز اسماعیل تیغکار (اعتمادی)
عملیات کربلای 4
وقتی عملیات کربلای 4 انجام نشد و دستور عقبنشینیِ فوری آمد، بیشتر مسیر را حالت نیمهدو رفتیم. نماز صبح را هم در ستون کشی خواندیم.
هوا که روشن شد، دیدیم یگانهای مختلف از ستون پیاده و خودرویی و…. توی همدیگر بودیم و ستون آهسته حرکت میکرد.
آنقدر شلوغ بود که یادم نیست کی از کارون عبور کردیم اما دکلهای دیدبانی عراقیها از آنطرف اروند دیده میشد.
به یکباره از نخلستانها خارج شدیم و در یک خیابان دو طرفه که وسطش بلوار بود رسیدیم. چند ستون پیاده دیگر هم اطراف بودند.
یادم هست آنطرف خیابان، یک ستون از تیپ نبی اکرم صلی الله علیه و آله و سلم کرمانشاه داشت در جهت خلاف ستون ما حرکت میکرد و با بعضی از بچههای ما در گردان حضرت علی اکبر علیه السلام و گروهان فتح با حضور محسن آریانپور اهل کرمانشاه آمده بودند از دور سلام و علیک میکردند.
همان لحظه سه تا صدای شلیک خمپاره از آنطرف اروند (جزیره ام الرصاص) آمد. صدای سوت گلوله خمپاره ١٢٠ نزدیک ما شد.
با توجه به تجهیزات، کوله پشتی، کیسه خواب و… که همراهم بود، فقط توانستم روی زانوهایم بنشینم. صدای شدید سه انفجار و گلولههای خمپاره پشت سر هم روی آسفالت آمد.
احساس کردم چیزی مثل گنجشک، پرررر کنان از جلوی صورت من و پشت سر جلویی رد شد و یک لحظه دیدم کیسه خواب نفر جلویی که به کوله آرپیجی بسته بود جرواجر شده. نگو آن پرررر ترکش بوده.!!!
صدای مجروحین ستون آنطرف خیابان بلند شد و صدای چند نفر مجروحان هم انتهای ستون ما از لشکر ٣١ عاشورای آذربایجان آمد.
در همین حین دیدم یک کلاهخود دارد همینطور میچرخد و به بالا میرود و بعد شروع کرد به پائین آمدن.
بلند شدم ببینم چه خبر است. دیدم اسماعیل تیغکار (که از اهالی محل ما بود و جزو دسته دو که مسئول آن برادر مطهر بود) دستش را گرفته کنار سرش و از لای انگشتانش خون میزند بیرون. تیغکار به سمت من میآمد و مرا با هول و ولا صدا میزد: علی، علی، علی…
رفتم گرفتمش آوردم کنار خیابان و او را آهسته خواباندم روی زمین.
در همان لحظه داود معارفوند و مهران (که ما علی صدایش میکردیم) پورمهران آمدند. دور و برش را گرفتیم و داد زدیم: امدادگر، امدادگر
یکباره یک آمبولانس که احتمالا از لشکر عاشورا بود آمد و امدادگران مختلف آمدند بالای سر مجروحین.
آن کلاهخود که آن لحظه داشت میرفت بالا و بعد برگشت به سمت زمین، کلاه اسماعیل تیغکار بود. ترکش از زیر خورده بود به کلاهش، آن را از سرش به آسمان پرت کرده بود و ضربه ترکش را گرفته بود و بعد سر اسماعیل تیغکار را مجروح کرده بود.
***
ستون ما در حال حرکت بود و داشت از ما دور میشد. داود معارفوند و مهران پورمهران بلند شدند و به دنبال ستون حرکت کردند. من یک دقیقهای بالای سر اسماعیل تیغکار (که بعدها فامیلیاش را به اعتمادی تغییر داد) بودم و سر او را باند پیچیدیم. به امدادگران گفتم این را ببرید اورژانس. وقتی میخواستم از او جدا شوم داشت بیهوش میشد.
در همان حال نیمهبیهوش از اسماعیل خداحافظی کردم و دویدم به دنبال ستون گردان که دور شده بود. چند نفر آخر ستون را دیدم که پیچیدند به یک خیابان فرعی. دوان دوان خودم را رساندم به ستون، اما همه رفته بودند در ساختمانهای نیمهتخریبشدۀ خرمشهریها.
بچههای محل، از وضعیت اسماعیل تیغکار میپرسیدند. من هم میگفتم: نمیدانم تقریباً بیهوش شده بود که من او را ترک کردم.
بعد که برگشتیم اردوگاه کوثر، متوجه شدیم زنده است و سرش را عمل کرده اند.
الان چندین سال است که اسماعیل به رحمت خدا رفته است.
در ساختمانها مستقر شدیم. دو روز آنجا بودیم.
بچهها حنا آوردند، دست و پاهایشان را حنا گرفتند و کنار کوچه زیر آفتاب نشستند.
یک طلبه مازندرانی آمد در دسته ما. اهل آمل بود. از خاطرات عملیات والفجر هشت که در لشکر ٢۵ کربلا بود و قضایای درگیری سال ١٣۶٠ آمل برایمان تعریف میکرد. نمازجماعت هم در ساختمانی که بودیم برای همان نفرات دسته با امامت او برگزار میشد.
صبح روز دوم، همراه گردان رفتیم در یک سالن نسبتا بزرگ و فرمانده گردان حاج حمید تقی زاده برای نیروها صحبت کرد. چه سخنان حماسی و جذابی. همه روحیه گرفتیم.
***
دوم دی ماه بود که گفتند: امشب (یعنی شب سوم دی ماه) عملیات (سرنوشت) آغاز میشود.
اوایل شب، رفتم خیابانهای اطراف. جمعی از رزمندگان دیگر گردانها، دور هم جمع شده بودند و یکیشان داشت خاطرات عملیات الی بیتالمقدس که شهر خرمشهر آزاد شده بود را که خودش حضور داشت برای بقیه تعریف میکرد.
چند دقیقه ای پیششان ایستادم. بعد برگشتم به سمت گردان خودمان. دیدم یکسری از بچهها لباس غواصی گرفتند و در حال پوشیدن و مرتب کردن آن هستند. گفتند: گروهان نصر غواص هستند و زودتر از بقیه به اروند میزنند.
به بقیه نیروها هم گفتند: در ساختمان باشید تا صدایتان کنند برای حرکت…
عالی بود متن
چقدر لذت بردم از خواندن این خاطره
سپاسگزارم چه زیبا به تصویر کشیدید🥰🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷⚘⚘⚘⚘
روح همه رزمندگان آسمانی شاد که تمام امنیت و موفقیت و سرافرازی ایران از آنهاست 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌱🌱🌱
بسیار عالی بود سپاسگزارم از اشتراک گذاری صحنه ای که خیلی دوست داشتم بشنوم
لحظه ی جانباز شدن پدر⚘⚘⚘⚘🇮🇷
روحش شاد و یادش گرامی