با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

جشنی که عزا شد!…

خاطره برادر “رضا تقی زاده”

درباره حنابندان رزمندگان

 

روز قبل از اعزام سپاه محمد (ص) روبروی دوکوهه، در موقعیت شهید رستگار بودیم و طبق قراری از پیش تعیین شده، تصمیم گرفتیم جشن حنابندان راه بیندازیم…

نماز مغرب و عشاء را خواندیم، شاممان را هم خوردیم و مشغول به کار شدیم…

بعد، سر و کله و دست و پای حنا گذاشته‌مان را کردیم توی کیسه و همه تکیه دادیم به دیوار چادر… پاها دراز و دستها روی پا…

***

آخر شب بود؛

تازه به خواب ناز رفته بودیم که  پیک گردان، سرش را کرد توی چادر و داد زد: «بچه‌های مخابرات! صبح ساعت ۶ صبحگاه مشترک با نیروهای سپاه محمد!!»

«ای داد بیداد!… با این سر و وضع؟!…»

قرار شد مسئول مخابرات برود چادر فرماندهی و وضعیتمان را توضیح بدهد. وقتی برگشت، گفت حاج حمید (فرمانده گردان) گفته: «برای چی بچه ها همچین کاری کردند؟… حالا با همان سر و وضع بیان صبحگاه تا…!»

***

صبح کله سحر؛ جانباز شهید حاج حسن کولیوند، با ماشین آمد، ما را ریخت کف تویوتا و گازش را گرفت به سمت دوکوهه!

رسیدیم جلوی حمام دوکوهه. فرماندار حمام دوکوهه؛ پیرمرد تندمزاجی بود که کلا در فاز داد و بیداد بود. قربان صدقه رزمنده‌ها هم که می‌رفت، فکر می‌کردی دارد دعوا می‌کند!…

پیرمرد نشسته بود توی اتاقکش و چای می خورد که ما سر رسیدیم.

یک به یک سلام کردیم و رفتیم زیر دوش. نفر اول شهید رضا مصطفی، بعدی؛ حسین افشار و…

با صدای خِش خِش پلاستیک‌ها، پیرمرد حساس شد و از اتاقش بیرون آمد. نگاهش به پایین درها و آبهای قرمز رنگی افتاد که از زیر تمام دوش جاری بود.

دود از کله اش بلند شد!

خلاصه من و یکی از بچه‌ها که هنوز نوبتمان نشده بود، دو نفری پیرمرد را که از عصبانیت، آتش گرفته بود، گرفتیم و حالی اش کردیم که اینها حناست و ماجرا از چه قرار است.

 

درست است که خیلی بد و بیراه نثارمان کرد، اما در عوض، کف تویوتا، در مسیر برگشت به گردان، کلی حرف برای گفتن و خندیدن داشتیم….

 

* تصاویر مربوط به این خاطره نیست.

 

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن