جشنی که عزا شد!…
خاطره برادر “رضا تقی زاده”
درباره حنابندان رزمندگان
روز قبل از اعزام سپاه محمد (ص) روبروی دوکوهه، در موقعیت شهید رستگار بودیم و طبق قراری از پیش تعیین شده، تصمیم گرفتیم جشن حنابندان راه بیندازیم…
نماز مغرب و عشاء را خواندیم، شاممان را هم خوردیم و مشغول به کار شدیم…
بعد، سر و کله و دست و پای حنا گذاشتهمان را کردیم توی کیسه و همه تکیه دادیم به دیوار چادر… پاها دراز و دستها روی پا…
***
آخر شب بود؛
تازه به خواب ناز رفته بودیم که پیک گردان، سرش را کرد توی چادر و داد زد: «بچههای مخابرات! صبح ساعت ۶ صبحگاه مشترک با نیروهای سپاه محمد!!»
«ای داد بیداد!… با این سر و وضع؟!…»
قرار شد مسئول مخابرات برود چادر فرماندهی و وضعیتمان را توضیح بدهد. وقتی برگشت، گفت حاج حمید (فرمانده گردان) گفته: «برای چی بچه ها همچین کاری کردند؟… حالا با همان سر و وضع بیان صبحگاه تا…!»
***
صبح کله سحر؛ جانباز شهید حاج حسن کولیوند، با ماشین آمد، ما را ریخت کف تویوتا و گازش را گرفت به سمت دوکوهه!
رسیدیم جلوی حمام دوکوهه. فرماندار حمام دوکوهه؛ پیرمرد تندمزاجی بود که کلا در فاز داد و بیداد بود. قربان صدقه رزمندهها هم که میرفت، فکر میکردی دارد دعوا میکند!…
پیرمرد نشسته بود توی اتاقکش و چای می خورد که ما سر رسیدیم.
یک به یک سلام کردیم و رفتیم زیر دوش. نفر اول شهید رضا مصطفی، بعدی؛ حسین افشار و…
با صدای خِش خِش پلاستیکها، پیرمرد حساس شد و از اتاقش بیرون آمد. نگاهش به پایین درها و آبهای قرمز رنگی افتاد که از زیر تمام دوش جاری بود.
دود از کله اش بلند شد!
خلاصه من و یکی از بچهها که هنوز نوبتمان نشده بود، دو نفری پیرمرد را که از عصبانیت، آتش گرفته بود، گرفتیم و حالی اش کردیم که اینها حناست و ماجرا از چه قرار است.
درست است که خیلی بد و بیراه نثارمان کرد، اما در عوض، کف تویوتا، در مسیر برگشت به گردان، کلی حرف برای گفتن و خندیدن داشتیم….
* تصاویر مربوط به این خاطره نیست.