با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

تک‌پسر خانواده!

پای صحبت های پدر و مادر شهید حمیدرضا لریجانی

 

خادمان گردان، در نخستین روزهای آبانماه 1398، به بهانه برگزاری یادواره مجازی شهید حمید لریجانی در سایت گردان علی اکبر، به منزل پدر و مادر شهید مشرف شدند و ساعاتی را پای صحبت ها و دردودلهایشان نشستند…

پدر و مادری که پس از اینهمه سال، هنوز داغ فرزند برایشان سرد نشده و همچنان با سوز و گداز از او یاد می کنند…

پدر و مادری که اگرچه از بی مهری ها ناراحتند ولی همواره خدا را شکرگزارند به خاطر خوش‌سعادتی فرزندشان…

 

 

 

 

از   «اول بهمن»   تا   «اول بهمن» !

 

پدر شهید حمید لریجانی:

 

14 سال و 10 ماهش بود که رفت جبهه. شناسنامه اش را دستکاری کرد. وقتی که رفته بود پایگاه شهید بهشتی رسالت، آنها آشنا بودند به برادر من اطلاع دادند. برادرم هم به من خبر داد.

بلند شدم با توپ پر رفتم آنجا و گفتم: «حمیدرضا لریجانی کار خلاف کرده و توی شناسنامه اش دست برده.»

فردی که آنجا نشسته بود گفت: «اتفاقا خیلی هم کار درستی کرده!»

گفتم: چرا؟!…

گفت: چون برای جبهه بوده

گفتم: کجا پیغمبر گفته که نماز ظهر را ساعت 11 بخوانید؟!…

آن فرد سکوت کرد. بعد پرسید: الان کجاست؟

گفتم: خانه

گفت: بگو بیاید، کارتش را می گیرم و اجازه نمی دهم برود.

گفتم: نه. او دیگر راهش را انتخاب کرده. وقتی می خواهد برود، می رود، فقط خواستم بگویم که کار شما درست نبوده!

حمید تنها پسرم بود. خدا قبل از او 2 دختر، و بعد از او هم 2 دختر دیگر به ما داد. آن موقع ها که هنوز جنگ نشده بود، در دلم خوشحال بودم از اینکه حمید چون تک پسر است، لازم نیست برود سربازی. اما بعد خودش گفت دوست دارم بروم سربازی. بعد از چند سال رفتن به جبهه، تازه به سن سربازی رسید و دست آخر هم وقتی شهید شد، سرباز وظیفه بود.

انقلاب که شد، حمید کلاس پنجم بود. خوشحال بود از اینکه مدارس دخترانه و پسرانه جدا شد. او به دبستان فیضیه در نیاوران می رفت و مدرسه راهنمایی اش هم همانجا که می نشستیم بود؛ نوبنیاد. پسر شهید مفتح هم در همان مدرسه معلم بود و فضا، حسابی انقلابی بود.

 

جنگ که شروع شد، دلش می سوخت. خیلی دوست داشت او هم کاری انجام دهد. کارش شده بود رفتن به مسجد و بسیج و سر زدن به زخمی ها. تا آنکه آخر سر 3 ماه آموزش نظامی دید و راهی سقز و بانه و مریوان شد.

دیگر از نگرانی خواب و خوراک نداشتیم. آن وقتها کومله آنجا بود و ما مدام دلشوره داشتیم. بعد از آن هم راهی دوکوهه و جبهه جنوب شد. ما حتی یک شب هم خواب راحت نداشتیم.

هر وقت می آمد می گفتم: «نرو، یکوقت می‌میری!»

حمید هم می گفت: «تا خدا نخواهد، نمی‌میرم.»

تعریف می کرد که بارها پیش آمده که از جایم بلند شدم و رفته ام کمی آن طرف تر، و بعد درست همان نقطه که که نشسته بودم را زده اند و اگر بلند نمی شدم، پودر شده بودم.

 

یکبار از بیمارستانی در شهر اصفهان تماس گرفتند و گفتند که پسرت مجروح شده. من که شغلم گُلکاری بود، به همین بهانه راهی اصفهان شدم. رفتم دیدم فک‌اش ترکش خورده و دندانهایش را سیم پیچی کرده اند. او را به خانه بردم. 3 ماه تمام نتوانست غذا بخورد. فقط مایعات و سوپ را با نی می خورد. خیلی سختی می کشید ولی من در دلم خوشحال بودم که با اینهمه مجروحیت، دیگر به جبهه نمی رود.

بعد از آن چند ماه، روزی که سیم های دندانهایش را باز کرد، فردایش عازم جبهه شد!

 

آخرین باری که به جبهه رفت، 20 دیماه بود. گفتم نرو، اما رفت. 10 روز بعد، یعنی اول بهمن به شهادت رسید؛ درست سالروز تولدش!…

از سپاه چون می دانستند من ناراضی بودم، جرأت نمی کردند بیایند خبر شهادتش را به ما بدهند. حمید دو روز در برف های عراق مانده بود و بعد هم 8 روز در پزشکی قانونی. دست آخر هم دوستانش آمدند گفتند حمید مجروح شده. به دلم افتاده بود. گفتم: «می دانم که دیگر تمام شده. بلند شوید از اینجا بروید.»

 

همیشه سعی کردم لقمه ی حلال به خانواده ام بدهم. به عقیده ی من؛ آدم هر کاری را که انجام می دهد، باید درست انجام دهد. الحمدلله که نتیجه اش را هم دیدم.

 

 

 

***

 

 

مادر شهید حمید لریجانی:

 

هر وقت به جبهه می رفت، طوری می رفت که من نفهمم و گریه و زاری نکنم. مثلا یواشکی اول ساکش را می گذاشت بیرون، بعداً خودش به بهانه ای می رفت. موقع شام که می شد، می گفتم: «پس حمید کجاست؟… چرا نمی آید؟…» دخترم می گفت: «حمید رفت!»

گاهی شش-هفت ماه در جبهه می ماند. ولی صدای خش خش پایش را می شناختم و تا می شنیدم می فهمیدم که آمد. هنوز صدای پایش توی گوشم هست.

حمید برای ما از جنگ و کارهایی که در جبهه می کرد، چیزی تعریف نمی کرد و من از طرق دیگر می فهمیدم که آنجا فرمانده گروهان شده. مثلا یکبار رفته بودم دفترچه بیمه ام را عوض کنم، کسی که مسئول انجام این کار بود، وقتی فهمید من مادر حمید هستم، آنقدر از او تعریف کرد که خجالت کشیدم. می گفت او جان مرا نجات داد. من مجروح شده بودم و حمید به سختی مرا به عقب آورد.

اخلاق عجیبی داشت. اگر می گفتم برای امشب فسنجان پخته ام زودتر بیا»، آن شب اصلا نمی آمد! می گفت: «بچه ها توی جبهه نان خشک می خورند، من فسنجان بخورم؟!…»

او حتی از خوابیدن در رختخواب گرم و نرم هم پرهیز می کرد. می رفت یک گوشه مچاله می شد، می خوابید.

بارها به شدت مجروح شد، می فهمیدم که درد می کشد اما هیچوقت آه و ناله نمی کرد.

داغ حمید هیچوقت برایم سرد نمی شود ولی باز هم خداوند را میلیونها بار شکر می کنم که عاقبت پسرم ختم به شهادت شد.

 

همه ی فکر و ذکرم حمید بود و هست. هنوز هم با خاطرات تنها پسرم زندگی می کنم. چهره اش آنقدر محجوب بود که هر کسی می دید، حس می کرد که ماندنی نیست. تنها شش ماه از جنگ مانده بود که حمید شهید شد.

 

 

 

 

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کاربران ناشناس
کاربران ناشناس
4 سال قبل

درود بر شهیدان

همچنین ببینید
بستن