ارغوان چشمان تو…
برای همت؛ قافلهسالار بیسر خیبر
✍️ به قلم برادر “حمید عسگری”
رفته بودی توی نیزارها خودت را بیابی!
صدای گریههایت میآمد و آبهایی که هر لحظه تشنه نگاه تو میشدند.
آن شب آنقدر گریستی که«جزیره» هم«مجنون» شد!
لحظهها شعله میکشیدند و افق در سرخترین دایره، قاب چشمها را پُر میکرد.
کلمه به کلمه خاک و آب و نیزار از لهیب و التهاب لبریز بود و تو آن تسکین و تسلای بزرگ بودی که در هنگامه اضطرار و خطر، روی شانهی جزیره اقامه میشدی و اضطراب آب را با نگاهت میشستی و مینشستی روبروی خاک، تا خاطر بچهها آرام باشد از این همه حجم هیجانها!
کنارت بودم و نبودم!
تو رفته بودی تا آن سوی خویش و یافته بودی یک گمشده دیرین و نایافتنیها را!
جزیره گاهی هم مجنون نبود،وقتی در گوشش لالایی لیلا را میخواندی!
هیچکس ، آری هیچکس نگاه از تو برنمیگرفت که مبادا در باتلاق تردید فرو رود و برای همیشه، هیچ شود!
و پوچی مگر جز این است که میداندار معرکه عشق در زیر باران خون تنها بماند و حاشا که غیرت بچهها به این تنزلهای کشنده و سقوطهای سخیف سازگار باشد و تن در دهد!
و تو همیشه میگفتی؛«حاشا که بچهها میدان را خالی کنند!».
چقدر آب و آفتاب طلاییه دخیل کلمات تو میشدند تا همیشه جاری بمانند و بروند تا مقصدهای دور!
بروند در دامن گِلها، گُل برویانند.
آن همه معبر باران خورده که به پایت بوسه میزد، میدانست که تو در این ترددهای عاشقانه، تردید را بلااثر میسازی و میروی به آن مقصدهای سبز که از آغازی دوباره لبریز است.
و من همیشه شیدای گامهایت بودم، وقتی ردّ آسمان روی خاک پُر از راز «طلاییه»قاب میشد و چقدر پروانگیِ لحظهها که میل سوختنشان شعله میکشید، حسرت بر دل و جانم میگذاشت و میگذشت!
کنارت بودم و دلتنگت میشدم و فاصلهها را خاکریز به خاکریز میگریستم.
گفته بودی؛ «مقاومت در این خاک، گُسستن از دنیا میخواهد»!
و خودت در فرازهای این دیوان چه درخشش نابی داشتی!
چه بگویم از چشمهایت که ترجیعبند سکوتِ پُر غوغای ملائک بود و در آن باران آتش ،چکّه چکّه ارغوان میریخت!
نمیشد تو را دید و میل غزل نکرد و در افق نگاهت بیقرار نشد!
شب که میشد جغرافیای دعا پر بود از زمزمههای تو و خط عرفان در تسخیر دل گداختهات که لحظهها را گلستان میکرد!
نه سعدی بودی، نه مولانا! اما چقدر مثنوی چشمانت در آن تاریکیها، روشنی میداد به جانهای خسته و تشنه!
به هور که دلشوره زخم عمیق «خیبر» و یک اسفند پر حادثه را داشت!
دوست داشتم غزل چشمانت را و قصیده بلند نگاهت را بند به بند به سطرهای تشنه دفتر فردا و فرداها میآویختم تا یادم نرود آنان که در «طلاییه»به قافله سالاری تو استقامت کردند،
سرگذشت برایشان تنها یک مفهوم تکراری نبود که سَر باختن را میانه خاک و خون و آتش غیرتمندانه اقامه کردند!
و تو آن راه بزرگ هستی که در اسفند سرخ طلاییه، بیسر تفسیر کردی مقصد مردانه را
و من چه حریصانه بیهودگی را در بزرگراهی که به نام تو و خالی از مرام توست، طول هفته چنگ میزنم و هر لحظه از خویش فاصله میگیرم!