یادها
-
همه رفتند و تنها ماندهام من…
خاطره محمود روشن (نویسنده) درباره سفر مشهد به همراه رزمندگان گردان علی اکبر اولین بار بود که به…
بیشتر بخوانید » -
ترس از مرخصی!!!
خاطره محمود روشن (نویسنده) درباره شهید مجید آرمیون بهار 1365 بود… عملیات آبی-خاکی والفجر 8 تازه تمام شده بود…
بیشتر بخوانید » -
ادب کردنِ نفس!
شهید حسین ظهوریان به روایتِ محمود روشن (همرزم شهید و نویسنده) در جبهه یک روز بعد از ناهار متوجه…
بیشتر بخوانید » -
بسیجیِ ویژه!!!
خاطره ای درباره شوخطبعیِ شهدای گردان علی اکبر به روایتِ محمود روشن (نویسنده) حسین ظهوریان یکی از شهدای باصفای…
بیشتر بخوانید » -
قراری که عملی نشد
شهید داود محسنی به روایتِ محمود روشن همرزمی داشتم به نام داود محسنی. او معاون دستۀ ویژه (صف) بود. شاد…
بیشتر بخوانید » -
ماجرای پدر شدنِ فرمانده گروهان
اوایل زمستان سال 1364 بود… رزمندگان گردان علی اکبر که مهیّای عملیات والفجر 8 بودند، بعد از مدتها آموزش سخت،…
بیشتر بخوانید » -
بابای شهید
شهید بابا خزایی به روایتِ محمود روشن (نویسندۀ کتاب اعزامی از شهر ری) باباخزائی برخلاف اسمش که «بابا»…
بیشتر بخوانید » -
میان ماندن و رفتن
خاطره حاج حمید پارسا درباره شهید محسن ایوبی شهید محسن ایوبی؛ آر.پی.جی.زنِ یکی از دسته های ما در گروهان…
بیشتر بخوانید » -
سلام دلبر، سلام دلاور
خاطره برادر محمد قورچیان درباره شهید جواد رهبر دهقان سال 1364 وقتی که وارد گردان علی اکبر شدم، موقع تقسیم…
بیشتر بخوانید » -
باید شاد بود و شکر کرد
مادر شهیدی که لحظه شهادت فرزندش را به چشم دید مادر شهید امرالله دادخواه جلوی درب خانه ایستاده است……
بیشتر بخوانید »