میآی بریم جبهه؟…
خاطره حاج سید حسین اخلاقی
درباره شهید مهدی بختیاری
عازم جبهه بود. گفتم: «بی معرفت داری میری؟…»
اما دلش نیامد تنها برود.
یکروز توی مدرسه، سر کلاس درس نشسته بودم. جای من کنار پنجره بود. یکدفعه دیدم آمد پشت شیشه، با صدای آرام گفت: «می آی بریم جبهه؟»
معلم فهمید پشت پنجره، یک خبرهایی است. پرسید: «چه خبره؟ سر و صدا برای چیه؟»
مهدی فورا رفت کنار و قایم شد.
معلم که برگشت، مهدی دوباره آمد و گفت: «دکتر چمران داره نیرو می بره. میای یا نه؟»
***
آن زمان؛ اوایل جنگ بود. هنوز تشکیلات منظمی برای اعزام به جبهه وجود نداشت. مثلا اتوبوس در منطقه آذری می ایستاد و یک نفر داد می زد: «جبهه… جبهه…»
همراه مهدی بختیاری دوست، رفتیم پای اتوبوس. من که هم سنم پایین بود و هم قدم کوتاه، اجازه نمی دادند سوار شوم.
زدم زیر گریه، ولی بی فایده بود. می گفتند: «باید آسید مجتبی بیاد اجازه بده.»
همینطور مشغول گریه بودم که یکنفر آمد گفت: «چیه پسرم؟ چرا گریه می کنی؟…»
گفتم: «می گن باید آقا مجتبی اجازه بده تا من برم جبهه. نمی دونم مگه این آقا مجتبی کی هست؟ هر کاری اون بتونه تو جبهه بکنه، منم می تونم…»
آن مرد، خطاب به فرد دیگری گفت: «اسمشو بنویس بره.»
او خود “سید مجتبی هاشمی نژاد” بود.
و اینچنین شد که مهدی بختیاری دوست پای مرا به جبهه، به زیباترین جای کره زمین، باز کرد
اما نمی دانم چرا وقت رفتن به آسمان که شد، خودش تنها رفت…
او در عملیات کربلای 5 آسمانی شد و مرا جا گذاشت…
چقدر جای این انسان های بزرگ الان خالیه…