مثل قند…
شوخ طبعی مسلم؛ ازجمله ویژگیهای زبانزدش بود.
رفته بودیم مشهد. خیابان امام رضا را پیاده به طرف حرم می رفتیم و مسلم در راه، «یه توپ دارم قلقلیه» میخواند!…
کمی بعد تر میگفت: «می گن یه دست صدا نداره» بعد بشکن می زد و می گفت: «آه، پس چرا این صدا داره؟…»
با مسلم که بودیم، خنده از لبمان نمیافتاد…
همیشه پیش از عملیاتها با هم شوخی می کردیم. مثلا مسلم به من می گفت: «ایندفعه دیگه کارت تمومه. شهید می شی و ما میآییم یک چلو مرغ درست و حسابی میخوریم.»
من هم متقابلا جواب می دادم: «عمرا! چنین چیزی رو مگر توی خواب ببینی…»
آخرین مرتبه که مسلم را دیدم ساعتی قبل از شروع عملیات کربلای8 بود. او در جلوی سنگر فرماندهی گردان ایستاده بود و من هم در بین ستون نیروهای گروهان نصر به طرف نقطه رهایی حرکت می کردم…
هنگامی که از جلوی سنگر فرماندهی رد شدم، همدیگر را دیدیم، از ستون خارج شدم و نزد مسلم رفتم باز همان شوخی های قبل تکرار شد. این بار به من می گفت:«دیگر بار آخرت است و …» و من در پاسخ گفتم:«اصلا چنین انتظاری نداشته باش، بلکه من خود را برای خبر شهادتت آماده کرده ام» او به من گفت: «من اینجا در سنگر فرماندهی خواهم بود و شما باید آن جلو با دشمن بجنگید و…» به هر حال ستون حرکت کرده بود و من بعد از خداحافظی از مسلم جدا شدم. دقایقی از شروع عملیات نگذشته بود که به دلیل اصابت ترکش مجروح شدم و دو تن از بچه ها زیر آتش شدید دشمن مرا به پشت خاکریز آوردند. در تمام طول مسیر فکر می کردم که اگر مسلم را دیدم به او بگویم که دیدی این دفعه نیز شهید نشدم و انتظارت بیهوده بوده است .البته این دیدار هیچگاه محقق نشد چراکه مسلم نه در سنگر فرماندهی بلکه همراه نیروهای گروهان فتح به صحنه عملیات رفته بود. یکی دو روز بعد در بیمارستان شنیدم که فردای آن شب مسلم به شهادت رسیده است.
یکبار که در اردوگاه کوثر بودیم، بعد از نماز مغرب و عشا دور هم نشسته بودیم و چای میخوردیم. اکبر اسماعیلی سر صحبت را باز کرد و به شهید مسلم اسدی گفت:
«مسلم! همهی بچه ها شهید شدند و به حوریهاشون رسیدن، تو موندی، حوریهای تو پیر شدن و دندونهاشون ریخته، الان با چادر سفید خال خالی اومدن توی منطقه و دارن دنبالت می گردن.»
همه خندیدیم. نمی دانستیم که اکبر واقعا برنامهای در سر دارد!
دقایقی بعد، که هوا کاملا تاریک شده بود، یکدفعه دیدیم از دور، یک خانم با چادر سفید خالدار، دولا دولا دارد به سمت ما میآید، صدا میزند: «مسلم! مسلم!» و میگوید: «من حوری مسلم هستم! دیدم او نیامد، خودم آمدم!»
نزدیک که شد، دیدیم اکبر اسماعیلی است!
مسلم بلند شد به دنبال اکبر، او هم پا به فرار گذاشت…
از ساوجبلاغ نان های اهدایی رسیده بود. نان ها داخل چادر سفید خالدار پیچیده شده بود. چادر سفید شده بود ابزار شوخی اکبر.
در عملیات کربلای 4، سختترین کار برای دسته ویژه (به سرپرستی مسلم) در نظر گرفته شده بود.
قرار بود ما که دسته ویژه بودیم برویم پادگانی در ابوالخصیب را بگیریم و بعد تازه گردان وارد عمل شود.
شب عملیات؛ من و مسلم اسدی و مهدی بختیاری تا صبح با هم بودیم. لباس غواصی به تن نشسته بودیم و اطرافمان یکسره بمباران می شد. حتی یک دقیقه هم آتشباری و بمباران دشمن قطع نمی شد. اما مسلم و مهدی در همان شرایط هم شوخی می کردند و می خندیدند.
شهید مهدی بختیاری می گفت: «مسلم ببین! مثل خیابون قزوین شده، انگار دارن قالی میتکونن!»
(اشاره داشت به صدای انفجار پی در پی)
با سلام در عکس اول نفر سوم شهید حسین(مهرداد) جامد می باشد.
واقعا هم مثل قند
ما که نمیشناختیم این شهید رو ولی از عکسهاشون هم معلومه که جقدر شیرینن
روحشون شاد
و خوشا به سعادت شما که با این شهید دمخور و مانوس بودید