برادری و برابری
حین عملیات کربلای 5، به مسلم اسدی خبر رسید که «برادرت محمدرضا به شهادت رسید…»
مسلماً مسلم خیلی ناراحت شد، اما خم به ابرو نیاورد، او آنموقع فرمانده دسته ویژه بود و خوب می دانست که ناراحتی اش، در روحیه بقیه بچه ها اثر منفی می گذارد.
رفت برای بقیه عملیات…
پس از عملیات، رفت دنبال پیکر محمدرضا که گم شده بود. آن را پیدا کرد و فرستاد تهران، اما خودش برای مراسم تشییع هم نرفت…
شاید می دانست که به زودی (کمتر از دو ماه دیگر) خواهد رفت پیش او…
- مجید رضاییان
مسلم شده بود فرمانده دسته ویژه و گردان آماده بود برای شرکت در عملیات کربلای 4. در همین حین، برادر کوچکتر مسلم، محمدرضا، که 16 سال هم بیشتر نداشت، به گردان علی اکبر پیوست.
عجیب نبود اگر مسلم او را می برد پیش خودش، اما او این کار را نکرد. دسته ویژه متشکل بود از نیروهای زبده و کارآزموده و مسلم در مورد برادرش، کاری را کرد که در مورد هر فرد عادی دیگری می کرد. را به یکی از گروهان ها فرستاد تا سازماندهی شود و آموزش ببیند.
برای مسلم، محمدرضا فرقی با بقیه نداشت. او همه را برادر خودش می دانست…
محمدرضا پسربچه ای دوست داشتنی با شیطنت های خاص خودش بود. بعد از شهادتش فهمیدم که خبرنگار افتخاری مجله امید انقلاب بوده است.
در آن مدتی که محمدرضا در دستهی ما بود، هیچگاه نشد که مسلم به خاطر دیدن او به چادرمان بیاید. مقیّد بود رفتاری نکند که کسی احساس می کند او به برادرش توجه خاصتری نسبت به سایر نیروها دارد.
- سردار تقی زاده
بچه هایی که در عملیات کربلای 5 کنار مسلم بودند، تعریف می کنند که او با شنیدن خبر شهادت برادرش، اصلا آه و فغان نکرد و حتی برای مراسم خاکسپاری برادرش هم به تهران نرفت.
آن موقع؛ عملیات ها پشت سر هم بود. نیروهای مسلم هم خیلی به فرماندهشان وابسته بودند. در آن شرایط اگر فرماندهی مانند مسلم کنار می رفت، آن واحد، دیگر مشابه قبل، کارایی نداشت. بچه ها به اعتبار مسلم دور هم جمع میشدند. مسلم هم که این مسئله را به خوبی درک می کرد، با موضوع شهادت برادرش بسیار با صلابت برخورد کرد.
- حسین اخلاقی
مسلم اسدی شخصیت مستحکمی داشت. این را بیشتر بعد از شهادت برادرش فهمیدیم. او بسیار محکم ظاهر شد و اجازه نداد کسانی که با این مسائل، مشکل داشتند سوء استفاده کنند.
- حمید پارسا
در شهادت محمدرضا اسدی؛ وقتی گفتند: «مسلم، برادرت شهید شد.» فرمود: «آنان فقط ادای وظیفه کردند و به خاطر اخلاقشان به لقاءالله رسیدند. آنان برای رضای خدا جنگیدند و مزدشان را گرفتند.»
در این لحظه گریست و بعد فرمود: «خدا می داند در شهادت برادرم نمی گریم. به خویش می گریم که هنوز لایق نشدم…»
- مادر شهید
خبر شهادت محمدرضا را، مسلم به من داد. یک روز تلفن زد و گفت: «جلال شاکری و حسین ظهوریان (از دوستان صمیمی اش) شهید شدن.»
گفتم: خداروشکر. اونها خودشون دوست داشتن شهید بشن.
گفت: مهدی بختیاری هم شهید شد.
گفتم: عیبی نداره مادر، خوش به حالشون
آنموقع مسلم نگفت که محمدرضا هم شهید شده، فقط می خواست من آمادگی داشته باشم…
بعدها از دوستانش شنیدم حین عملیات کربلای 5، وقتی به مسلم خبر دادند که برادرت محمدرضا شهید شد، 2 رکعت نماز شکر خوانده است.
پیکر برادرش را خودش پیدا کرد. محمدرضا طوری شده بود که شناسایی نمی شد. پیکرش اشتباها رفته بود شیراز و یک هفته مانده بود.
یکروز دوباره مسلم زنگ زد و احوالپرسی کرد. بعد از کلی مِن و مِن، گفت: «مامان یه چیزی بهت می گم ناراحت نشی ها.»
گفتم: محمد رضا شهید شده؟
گفت: آره مامان
گفتم: خب خدا رو شکر. به آرزوی خودش رسیده مادر جان. خدا رو شکر.
مسلم گفت: مامان بچه های بسیج هستن میان کارها رو انجام می دن، ولی من نمی تونم بیام.
گفتم: باشه مادر جان. تو رو هم سپردم به خدا.
پیکر محمدرضا که آمد، ما برنامه ها را برگزار کردیم. همه می گفتند: «حتما مسلم هم شهید شده که نیامده.»
من هم می گفتم: مهم نیست. من آمادگی اش را دارم. من برای چیزی که بچه ام خودش از خدا خواسته ناراحتی نمی کنم. افتخار هم می کنم.
بالاخره مسلم هم شب هفت برادر، آمد.
وقتی یکی از همسایه ها به مسلم تسلیت گفته بود، مسلم جواب داده بود: «چرا تسلیت؟!… شهید شدن تبریک داره نه تسلیت، خودم که لیاقت نداشتم شهید بشم، افتخار می کنم که برادرم شهید شده.»
شادی روحشان وسلامتی خانواده محترمشان سه صلوات