مثل مادر…
خاطراتی از: دکتر علی اصغر کوثری، دکتر مجید رضاییان، سردار حمید تقی زاده، حاج اکبر اسماعیلی، حسین افشار و محمد زارع
-
اصغر کوثری
در عملیات کربلای 1 مسلم و نیروهایش، سینه به سینه با دشمن درگیر شدند… گردان علی اکبر، آنجا خوش درخشید. هرچند که خوبان زیادی را تقدیم کردیم: جواد رهبر دهقان شهید شد. حسن یداللهی هم که پیک مسلم بود آنجا شهید شد. شهید منوچهر عطایی، شهید سید جمال قریشی، شهید اصغر کریمی و… مسلم خیلی بیتاب بود. بخصوص به خاطر شهادت حسن یداللهی که صبح همان روز، حین پاکسازی به شهادت رسیده بود.
غروب هفدهم که داشتیم از معبر برمیگشتیم، مسلم تا آخرین لحظه، هنوز در ارتفاعات 223 قلاویزان بود؛ جایی که امروزه یادمان شهدای کربلای 1 را بنا کرده اند. (پادگان گرمیشه)
بچه ها دیگر همه خسته بودند و روی ارتفاعات نشسته بودیم. ما آن روز بیش از 40 شهید داده بودیم.
هلیکوپترهای دشمن مرتب می آمدند که ارتفاعات را بگیرند. مسلم هم دائما تردد داشت و می آمد به بچه ها سر می زد.
من خودم مجروح شده و دراز کشیده بودم روی ارتفاعات. مسلم آمد گفت: «هلیکوپتر داره میاد بالاسرتون ها.»
او تا لحظه آخر عملیات، مراقب تک تک بچه ها بود.
-
مجید رضاییان
13 مهرماه 1365 بود که بعد از گذراندن دوره مجروحیت سخت، دوباره به گردان علی اکبر برگشتم. مستقیم به چادر گروهان فتح رفتم. شب بود و بچه ها تازه از مانور برگشته بودند. همه خسته و خواب بودند.
از کسی که بیدار بود پرسیدم: مسئول گروهان کیه؟
گفت: مسلم
خوشحال شدم از اینکه مسلم آنقدر رشد کرده بود که شده بود فرمانده گروهان. وقتی مرا دید خوشحال شد.
گفتم: هر کجا شما بگویید می روم
گفت: پیشمان بمان
از فردای آن روز، من نیروی مسلم شدم. آماده بودم تا هر کاری بگوید انجام دهد، اما او مجروحیتم را در نظر داشت. حواسش بود در راهپیمایی ها و آموزش ها آسیب نبینم. او با آنکه فرمانده بود، اما مثل یک مادر مهربان، مراقبم بود…
یکبار یک تکه تراورز (تخته های چوبی که زیر ریل راه آهن قرار می گیرد) را دیدم که گوشه ای افتاده بود. با خودم فکر کردم که خوب است آن را ببرم جلوی چادرمان بگذارم تا موقع ورود و خروج، کفش بچه ها وارد چادر نشود.
پزشکان، توصیه اکید کرده بودند که بار سنگین جابجا نکنم. من هم داشتم کشان کشان تراورز را می بردم که مسلم سر رسید. به قدری ناراحت شد که من از ناراحتی او ترسیدم!
یکبار هم یکی از بچه ها که استاد رزمی بود، مشغول آموزش ما بود. او که خبر از مجروحیت و وضعیت جسمانی من نداشت، وقتی دید نرمش ها را به درستی انجام نمی دهم، جلو آمد و مشتی در سینه ی من کوبید که «چرا خوب انجام نمی دهی؟»
یکدفعه مسلم چنان ناراحت شد که انگار خودش مشت خورده بود. با عصبانیت گفت: «چه کار می کنی؟… او مجروح است…»
هیچوقت مسلم را آنقدر عصبانی نمی دیدیم.
3 دسته نیرو (حدود 90 نفر) در اختیار او بود اما همچنان به احوال تک تک آنها توجه داشت. همه را مثل بچه های خودش می دانست.
خانۀ مسلم شده بود مثل پایگاه.
بچه های محل شان، هر وقت می خواستند بروند منطقه، آنجا جمع می شدند و با هم می رفتند.
-
سردار تقی زاده
یک شب که بچه های گردان در مرخصی بودند، مسلم در خانهشان دورهمی گرفته بود.
من آن موقع مجروح و در بیمارستان بودم. اما او مرا هم فراموش نکرده بود، ماشین فرستاد دنبالم و از بیمارستان رفتم منزلشان.
خانه پدری مسلم؛ خانه ای قدیمی در جنوب شهر تهران بود. پنجاه متر طبقه پایین بود و پنجاه متر بالا که با پلکان گچی به هم راه داشتند.
پدر مادرش به گرمی از بچه ها پذیرایی کردند. بچه ها تا حوالی ساعت 2 نیمه شب، گفتند و خندیدند.
بعد از آن مرخصی، عملیات داشتیم که چهار پنج تا از همان بچه ها در آن عملیات شهید شدند…
-
حسین افشار
همان اولین برخورد با مسلم، مرا دچار تحول کرد. اولین بار بود که فرماندهی را می دیدم که چنین متواضع است. او از لحاظ اخلاق، ایمان، تقوا و حسن برخورد، کامل بود.
یکروز که من شهردار بودم، رفتم تا شروع کنم به شستن ظروف. آن روز ظرف ها خیلی زیاد بود. یکدفعه دیدم آقا مسلم پیش آمد و بعد از سلام و احوال پرسی شروع کرد به شستن!…
بچه های بسیجی را دوست داشت و هر کاری که از دستش برمی آمد برایشان انجام می داد.
هیچوقت ندیدم که خودش جلوی ماشین بنشیند و بچه ها عقب باشند. برای آنها ارزش زیادی قائل بود.
در عملیات کربلای 5، من بیسیمچی بودم. توی کانال داشتیم می رفتیم و بیرون کانال هم حجم انبوهی از آتش دشمن… در همان حین، بیسیم خراب شد.
گفتم: بیسیم خرابه.
آقا مسلم کمی جلوتر را نشانم داد و گفت: اونجا بیسیم هست. برو بردار بیار.
یک آن، ماندم که چطور بروم. از طرفی خجالت می کشیدم بگویم نمی توانم. مسلم که انگار فهمیده بود، سریع گفت: «نه! نمی خواد تو بری.» بلند شد و در جایی که ما حتی چهار دست و پا هم نمی توانستیم جلو برویم، ایستاد و به حالت دو رفت بیسیم را برداشت و آورد. آنجا بود که با شجاعتش صحنه ی باشکوه دیگری را رقم زد.
مسلم بسیار دست و دل باز بود. آن زمان هیچکدام از ما اوضاع مالی خوبی نداشتیم. حقوقمان 2200 تومان بود. او هم مثل ما بود. اما همان را که داشت، همه را خرج بچه ها می کرد. هم ما را دعوت می کرد به خانه شان، هم وقتی بیرون چیزی می خوردیم، اغلب او حساب می کرد.
خودش هم زیاد اهل خوردن و خوش گذراندن نبود.
مثلا یکبار که رفته بودیم اهواز، با بچه ها تصمیم گرفتیم آب هویج بستنی بخوریم.
به مسلم گفتیم: آقا مسلم، بیا یکی دیگه بخوریم.
مسلم گفت: نه. بسه. علاقه ام به دنیا زیاد می شه…
-
اکبر اسماعیلی
مسلم کسی نبود که به زبان بگوید «همه بچه ها ناهار بخورند، اگر رسید من هم می خورم.» در عمل، چنین رویه ای داشت. او و دیگر فرماندهان، صبر می کردند و کمی دیرتر برای ناهار می آمدند. خیالشان که راحت می شد غذا به همه رسیده، آن وقت می آمدند.
فکر نمی کردند که قرار است کار و فعالیت داشته باشند، قرار است بجنگند، باید انرژی لازم را داشته باشند.
درست مثل مادرها که در خانه، اول غذای بقیه را می کشند.
یکبار من دیر به خط شده بودم و در انجام وظیفه ام کوتاهی کرده بودم. مسلم به عنوان مافوق، مرا تنبیه کرد. سینه خیز من که تمام شد، خودش هم دراز کشید و سینه خیز رفت! هم به دلیل اینکه اشتباه زیردست را اشتباه خودش هم می دانست، و هم برای اینکه یکوقت نفسش از تنبیه دادن به زیردست خوشحال نشود.
همین چیزها باعث شده بود که نیروهای زمان دفاع مقدس، عاشقانه فرماندهانشان را دوست داشته باشند. اگر فرماندهی نیروی زیردستش را تنبیه می کرد، چنین حس نمی شد که از روی عقده و حرص و کینه این کار را کرده.
-
محمد زارع
پیش از عملیات کربلای 1؛ در قلاجه بودیم.
یک روز رفتم تدارکات گردان که چیزی برای خوردن بگیرم، اما ندادند. آن روز مسئول تدارکات با ما سر لج افتاده بود!
من هم رفتم یواشکی یک گونی تن ماهی و یک گونی کشک و بادمجان برداشتم و بردم چادر دسته ویژه و دلی از عزا درآوردیم… تن ماهی را با کشک و بادمجان قاطی می کردیم و می زدیم بر بدن!…
مسلم گفت: محمد چکار کردی؟!…
گفتم: آقا مسلم، مسئول تدارکات به ما چیزی نداد، همه را قایم کرده! من هم یواشکی برداشتم آوردم.
کم کم خبرش به گوش بچه های گروهان های دیگر هم رسید.
دیگر هر کسی که گرسنه بود می آمد پیش ما… از گروهان فتح، تبلیغات و… یکی یکی سر و کلهی بچه ها پیدا می شد.
من زیاد دوست نداشتم که گنجمان را با بقیه شریک شویم اما مسلم نمی گذاشت. می گفت: «برو بردار بیار به همه بده.»
ناچار به اطاعت امر بودم.