یادها
سری که بی کلاه ماند!…
خاطره مجید رضاییان
درباره عملیات کربلای 8
شانزدهم فروردین بود؛ آماده اعزام به منطقه شلمچه، به منظور انجام عملیات کربلای 8 بودیم.
نماز مغرب و عشا را که خواندیم، سوار کامیون ها شدیم.
بچه های گروهان نصر، سوار کامیون بزرگتر شدند و ما که گروهان فتح بودیم سوار کامیون کوچکتر…
کامیون ما آنقدر نسبت به تعدادمان کوچک بود که جا خیلی کم بود و بچه ها به صورت کاملا فشرده نشسته بودند.
من هم نشسته بودم، کلاهخودم را گذاشته بودم کنارم و مثل بقیه در حال له شدن بودم و آرزو می کردم که هر چه زودتر برسیم.
فضا آنقدر کم بود که وقتی پیاده شدیم دیدم کلاهخودم به دلیل فشاری که به آن وارد شده بود، غُر شده بود و دیگر توی سرم نمی رفت!
سرم بی کلاه ماند!…