شهید حسن تاجیک
شناسه
نام: حسن
نام خانوادگی: تاجیک
محل تولد: ورامین
شهادت: 21 بهمن 1364
محل شهادت: جزیره ام الرصاص
عملیات: والفجر 8
یگان: لشکر 10 سیدالشهدا – گردان علی اکبر
سمت: فرمانده گروهان شهادت
زندگینامه
شهید حسن تاجيك؛ رزمنده اي با تجربه از سپاه ورامين بود كه بعد از عمليات عاشوراي 3 و در زمان تشكيل مجدد گردان به جمع رزمندگان گردان علی اکبر پیوست.
وی در حالي كه در همان ايام صاحب فرزندي شده بود براي ماموريت پدافندي جزيره مجنون در سال 64 ، فرماندهي يكي از گروهانهاي گردان را پذيرفت.
در عمليات والفجر 8 نیز در جزيره ام الرصاص فرماندهي گروهان شهادت را بعهده داشت كه رشادت ها و ايثار ايشان بيادماندني شد و در همان عمليات در تاريخ 21/ 11/ 64 بشهادت رسيد.
سایر موارد مربوطه
- عملیات والفجر 8؛ جزیره ام الرصاص
همزمان با گروهان جهاد، گروهان شهادت هم به فرماندهی علی آملی وارد جزیره شد.
عراقی ها حسابی هول شده بودند و شلوغ می کردند. فرماندهانشان که غافلگیر شده بودند مضطرب و نگران فقط درخواست نیروی کمکی می کردند.
به گروهان شهادت گفته شد 4 نفر از آرپیجی زن ها بروند برای پاکسازی سنگر به سنگر. آنها سعی کردند سنگر دژبانی را بزنند ولی نتوانستند. حسن تاجیک، علی آملی، عدنان، رضا خانی، احمدی و محمدی و سایر بچه ها نشسته بودند عقل هایشان را روی هم بریزند ببینند باید چه کار کنند. هوا تاریک بود و منطقه ناشناخته. اصلا معلوم نبود چی به چی است.
یک نفر گفت بیایید سینه خیز سنگر را دور بزنیم و نارنجک بیندازیم. بعضی قبول نداشتند و می گفتند چگونه توی باتلاق، سینه خیز برویم؟!… ولی معاون گروهان اصرار داشت که تنها راه همین است. دشمن که منور زد، آسمان کمی روشن شد بچه ها نگاهی به دور و اطرافشان کردند. دو نفر سینه خیز رفتند که نارنجک بیندازند داخل سنگر. همانطور که زیر آتش دشمن، سینه خیز می رفتند، دیدند یکی از رزمندگان دارد راست راست راه می رود! انگار نه انگار که در چند متری اش آتش و تیر رد و بدل می شود. حسن تاجیک بود!
حسن به آنها گفت مشکلی نیست. شما هم بیایید.
آن دو نفر هم بلند شدند و رفتند کنار حسن. با هم رفتند داخل سنگر. کسی آنجا نبود. راه افتادند به طرف سنگری دیگر. آنجا هم ظاهرا خبری نبود. یک مجروح عراقی داخل سنگر افتاده بود بچه ها می خواستند او را بگیرند ولی ترسیدند تله باشد. همین طور هم بود. دشمن بعضی جنازه ها را تله می کرد به این صورت که نارنجک را زیر آن قرار می داد تا در صورت تکان خوردن منفجر شود.
بالاخره آن سنگر هم تثبیت شد و تازه بعد از آن بود که آنها مقر اصلی را دیدند. جایی که بچه های اطلاعات هم موقع شناسایی آن را ندیده بودند. رضا خانی، علی آملی، احمدی و حسن تاجیک، مانده بودند چه کنند. در حال بررسی شرایط بودند که یکدفعه دشمن آنها را به رگبار بست. هر کدام به یک طرف پناه بردند. رمضان احمدی رفت به بقیه گفت: «حسن تاجیک خورد. نمی دونم شهید شد یا زخمیه؟ معلوم نیست کجاش تیر خورده؟…»
سه نفر دیگر رفتند بالای سر حسن. خشاب را از روی سینه اش باز کردند. تیر به قلبش خورده بود و درجا شهید شده بود. با ناراحتی او را کنار کشیدند تا صبح ببرندش عقب.
***
عملیات تمام شد…
بچه ها 48 ساعت بود که نخوابیده بودند. کسی دل و دماغ شام خوردن هم نداشت. همه خسته و ناراحت بودند. تعدادی خوابیده بودند و تعدادی هم بیدار.
صدای گریه ی کسی بلند شد…
حمید پارسا بلند شد برود ببیند کیست؟ علی آملی بود که داشت بلند بلند گریه می کرد…
کنارش نشست.
پرسید: «علی جان! داداش! چته؟… چرا گریه می کنی؟»
علی همانطور که های های گریه می کرد گفت: «حمید! خواب حسنُ دیدم.» حسن تاجیک؛ معاون علی آملی بود و جزو شهدایی که پیکرش جا مانده بود. حسن اهل ورامین بود و یک دختر 4 ساله داشت.
حمید گفت: «چی خواب دیدی؟»
– خواب دیدم وارد باغی شدم که پر از گُل بود. من مات و مبهوت گل ها و ساختمون های زیبا شده بودم. اونها رو تماشا می کردم و می گفتم اَاَاَ اینجا دیگه کجاست؟ چقدر قشنگه! یکهو چشمم به حسن افتاد که با همان قد بلند و هیکل چهارشانه اش وسط گل هاست و تا سینه غرق در گل است و مثل همیشه لبخند نمکین و ملیحی به لب دارد. صدایش زدم حسن! حسن! برگشت به طرفم. دویدم سمتش. او را در آغوش گرفتم و بوسیدمش. گفتم خوش به حالت حسن که شهید شدی. اینجا کجاست؟ چقدر قشنگ است؟… حسن غش غش می خندید و می گفت وعده ی خداست دیگر. اینجا قسمتی از بهشت است. من مدام گریه می کردم و می گفتم حسن خوش به حالت که شهید شدی. او هم همینطور می خندید. یکدفعه چهره اش دمق شد و پکر شد. من هم گریه ام بند آمد. گفتم داش حسن! حسن آقا! چی شد؟!… گفت علی! دلم برا دخترم می سوزه… این را که گفت از خواب پریدم.
(پس از برگشت از عملیات که بچه های گردان به دیدار خانواده شهدای عملیات رفتند، همسر حسن تاجیک تعریف کرد که یک شب دختر چهار ساله شان نیمه شب از خواب پرید و گفت سوختم. بچه ها وقتی حساب کردند، دیدند دقیقا لحظه ی شهادت پدرش بوده)
با خوابی که علی آملی تعریف کرد، حمید هم همراه با او به گریه افتاد. هردو به یاد شهدای عملیات می گریستند مخصوصا شهدایی که بچه ی کوچک داشتند…
* (علی آملی نیز حدود یکسال بعد، در عملیات کربلای 5 به فیض شهادت رسید.)
تصاویر