خمپارهای که به کمکمان آمد…
خاطره ارسالی اکبر نریمانی
منطقه عملیات نصر 4؛ کوهستانی بود و به ناچار، برای حمل و نقل تدارکات از الاغ استفاده می کردیم.
یادم هست عملیات شروع شده بود. هنوز هوا روشن نشده بود. به یکی از بچه ها گفتم: «وقتی هوا کمی روشنتر شد، کاروان را حرکت بده بیایند بالای ارتفاع.» چند بار هم تأکید کردم که: «بگو مسیر رمان سفید را بگیرند و بیایند.»
قرار بود گردان امام سجاد(ع) و گردان حر، همجوار گردان علی اکبر (یعنی ما) به خط بزنند.
من که آن زمان، نیروی آزاد گردان علی اکبر بودم، به اتفاق دو سه نفر دیگر، آخرین نفراتی بودیم که راهی منطقه عملیاتی می شدیم. همینطور که در ارتفاع حرکت میکردیم که به بچه ها برسیم، یکسری از نیروهای عراقی، در حالی که هلهله سر داده بودند، از ۵متری ما رد شدند و رفتند!
گفتم نکند مسیر را اشتباه آمده ایم! شروع کردیم به گفتن الله اکبر و بعد تیراندازی کردیم سمت عراقیها. بچه ها که از فرط خستگی در سنگرهای عراقیها استراحت میکردند با صدای ما و عراقیها بیرون آمدند و شروع کردند به زدن دشمن. آن شد شروع پاتک عراقیها.
تا روشن شدن هوا چهار پنچ بار پاتک زدند که با هوشیاری بچه ها موفق نشدند بیایند بالای ارتفاع.
***
صبح شد… از تدارکات خبری نشد! همینطور که اطراف ارتفاع را بررسی میکردم، دیدم چندین الاغ پائین ارتفاع به سمت عراقیها در حرکت هستند! مسیری که الاغها می رفتند صخره ای بود و نمی شد هدایتشان کرد به بالا.
کاری نمی شد کرد. با همان مقدر آذوقه که مانده بود سر کردیم و مجروحان را به عقب فرستادیم.
تا اینکه گفتند: «یواش یواش تا یک ساعت دیگر عقب نشینی کنید.»
شروع کردیم به تخریب سنگرهای دشمن و نابود کردن مهمات و سلاحهایی که قابل حمل نبود. به تمام سنگرهایی که نشده بود خراب کنیم سرکشی کردیم.
من، محمدعلی کبیری و جواد عبداللهی؛ آخرین نفرهایی بودیم که از ارتفاع پائین آمدیم. هنوز به منطقه امن نرسیده بودیم که عراقیها به ارتفاع مسلط شدند. همینطور تیر کلاش بود که از گوشه و کنارمان میگذشت. بالاخره رسیدیم به بچه های ادوات. یکدفعه دیدیم دو نفر مثل گوله از ارتفاع به سمت ما میدوند!
به بچه های ادوات گفتم: پوشش بدهید. فکر کنم خودی هستند و جا ماندهاند.
بنده های خداهای چنان میدویدند که انگار روی هوا حرکت میکردند… اما خدا یارشان بود… با مکافات زیاد و آتش خوبی که بچه های ادوات ریختند، بالاخره خودشان را به ما رساندند.
بیچاره ها یک ساعتی طول کشید تا نفسشان سر جایش بیاید.
پرسیدیم: مال کدام گردان هستید؟
جواب دادند: دیدهبانیم؛ از بچه های توپخانه
گفتیم: ما همه جا را چک کردیم، چطور شما را ندیدیم؟
گفتند: ما در یک سنگر کمین، از خستگی خوابمان برده بود. یک لحظه با ضربه سنگی بیدار شدیم، دیدیم آدمهای اطرافمان به عربی حرف میزنند! شوکه شده بودیم. نمی دانستیم چکار کنیم. همان لحظه، یک خمپاره خرد درست کمی بالاتر از ما. آنها خوابیدند روی زمین، ما هم شروع کردیم به دویدن…