همسایه دیوار به دیوار
مصاحبه با ربابه معارف وند؛ همسر شهید حاجی مراد معارف وند
من و حاجیمراد سال ۱۳۵۸ ازدواج کردیم. هم نسبت فامیلی داشتیم و هم همسایه دیواربهدیوار بودیم.
کمی از جنگ گذشته بود که یک روز آمد و گفت: «میخواهم بروم جبهه.»
گفتم: «با این پسربچه ها چه کنم؟»
آن زمان دو پسر داشتیم و بعدا هم خداوند دو پسر دیگر به ما هدیه کرد.
حاجی مراد گفت: «باید صبر حضرت زینب(س) را داشته باشی. اگر ما نرویم چه کسی باید برود؟ دشمن میآید و وارد خاک ما میشود. خدایتان بزرگ است. من شما را به خدا میسپارم؛ انشاءالله کمکتان میکند.»
آخرین دیدار
عملیات کربلای ۴ که به اتمام رسید، حاجیمراد تازه به مرخصی آمده بود. تمام پاهایش تاول زده بود. دستها و پاهایش را حنا گرفتم. چیزی نگذشته بود که متوجه شد قرار است عملیات کربلای ۵ اجرا شود. بیقرار شده بود. خودش را به در و دیوار میزد؛ میگفت: «چرا من الان که قرار است عملیات بشود، در منطقه نیستم؟ من چهار ماه آنجا بودم، خبری از عملیات نشد.»
مدام ناراحتی میکرد و میگفت: «من باید بروم.»
گفتم: «تو تازه 3 روز است که آمدهای، بمان بعد میروی…»
اما نتوانست. حال عجیبی داشت. برای همین یکییکی به همه فامیلها سر زد و کارهایش را انجام داد و بلیت تهیه کرد و رفت…
گفتم: «نمیخواهی بیشتر بچهها را ببینی؟»
گفت: «نه؛ تو مراقب بچهها باش. بچههای من را خوب نگهدار و در راه خدا، قرآن و دین بزرگشان کن. به آنها یاد بده که ولایتی باشند.»
بعد از به دنیا آمدن بچهها میگفت بچهها را بدون وضو شیر نده. بگذار بچهها پاک و صالح رشد و پرورش پیدا کنند. الحمدلله امروز پسرها در مسیر پدر گام برمی دارند.
او رفت و اندکی بعد، پیکر بی سر و بی دستش بازگشت…
انگار هنوز همسایه دیوار به دیواریم
خیلی به حاجی وابسته بودم، شاید چون مادر و پدر نداشتم و تنها بودم. اما خدا خواسته بود که در 22 سالگی در حالیکه در انتظار تولد فرزند چهارمم بودم، همسرم شهید شود.
حاجی مراد می گفت: «در جبهه وقتی شهدا را میآورند، ما وجود امام حسین(ع) را در کنار خودمان احساس میکنیم.»
من هم همیشه وجود حاجی را کنار خودم حس می کنم…
او بعد از شهادتش هم همیشه کمک حال من و خانواده است. وقتی گرفتار میشدیم و بر سر موضوعی گیر میکردیم به مددمان میآمد. هروقت ناراحتم یا برای آینده بچهها نگران میشوم، بر سر مزارش میروم، مینشینم و برایش صحبت میکنم و حاجیمراد همان شب به خوابم میآید و من را دلداری میدهد و میگوید: «خدا بزرگ است، ناراحت نباش.»
وقتی دلم میشکند به خوابم میآید و من را آرام میکند. اینکه میگویند: «شهدا زندهاند و نزد پروردگارشان روزی میخورند» حق است و من این را بهعینه در طول زندگی و نبودنهای همسر شهیدم حس کردهام.