تاکسی دربست
خاطرۀ آقای «اکبر اسماعیلی»:
درباره «شهید علی معروف خانی»
«گردان علی اکبر» به منظور آمادگی برای عملیاتی که در پیش بود (والفجر 8)، برای مدتی در منطقه ای به نام «ام نوشه» مستقر شده بود.
در ام نوشه ما تمرینات آبی-خاکی میکردیم.
تمام طول روز را به شدت مشغول تمرینات سخت بودیم و عملا رمقی برایمان نمی ماند، یعنی حتی برای انجام کارهای معمولی هم انرژی لازم را نداشتیم.
آنجا بین چادرهای محل استقرارمان و حسینیه مقداری فاصله بود.
همان اوایل یکروز بعد از آنکه نماز ظهر و عصر را خواندم، از حسینیه بیرون آمدم که به چادرمان بروم. «علی معروفخانی» جلو آمد و گفت: «داش اکبر بیا سوار شو تا چادر برسونمت.»
انگار دنیا را به من دادند…
با خوشحالی نگاهی به دور و برم کردم، ولی نه موتور دیدم، نه ماشین و نه هیچ وسیلهی نقلیهی دیگری!…
از علی پرسیدم: «سوار چی بشم؟!…»
به دوشهایش اشاره کرد و گفت: «بیا قلمدوش من سوار شو بریم.»
گفتم: «برو داداش، برو دست بردار»
گفت: «اگه نیای هم من خالی نمیرم، فقط تو از دستت میره!»
راهم را گرفتم و رفتم.
توی مسیر، علی را دیدم که یکی دیگر از بچه ها را قلمدوش کرده، با پای برهنه و چهرهای راضی به طرف چادر می رود.
مدتی را که در ام نوشه بودیم، علی که همیشه پا برهنه برای نماز می آمد، شده بود تاکسی خط حسینیه – چادر.
قطعاً او هم به اندازهی همهی ما خسته بود، ولی از ته ماندهی رمقش هم برای خدمت به همرزمانش استفاده میکرد.
علی معروفخانی در همان عملیات پیش رو به شهادت رسید.
شادی روح
شهید علی معروف خانی
صــــــلـــــــــوات
(خاطراتتان از دوران حضور در گردان حضرت علی اکبر را با ما به اشتراک بگذارید)
روح شهدای گردان علی الخصوص شهدای والفجر۸ وشهیدعزیزعلی آقای معروفخانی که دنیایی ازادب ومعرفت ومعنویت بود.شادوراهش پر رهرو.انشاالله