خاطرۀ «حسین عادلخواه»
سال 1364 بود؛ پیش از عملیات والفجر 8.
در اردوگاه کوثر، برنامه آموزش نظامی با قوت انجام می شد.
***
روزهای اول، بعد از صبحگاه، معمولا از ساعت ده و نیم به بعد، برنامه آموزش شروع می شد که هوا مقداری گرم شود، چون بچه ها هنوز به سرمای آب عادت نداشتند.
گاهی بچه ها در محوطه، والیبال و گل کوچک بازی می کردند. بعضی ها هم که تا بیکار می شدند بساط اذیت دیگران و جور شدن خوراک خنده خودشان را می چیدند.
یکی از بچه ها به نام سید جعفر که سال چهارم دبیرستان، رشته علوم انسانی بود، کتاب هایش را هم با خودش آورده بود و اوقات بیکاری، مثلا بعد از صبحگاه، قدم می زد و درس می خواند. بعضی او را مسخره می کردند. به او می گفتند سید جعفر! شاید شهید شی! دیگه به چه دردت می خوره؟ او هم جواب می داد: خب چه اشکالی داره؟ شهید دیپلمه می شم!
شهید جواد رهبر دهقان، قاسم یکه فلاح و شهید علی آملی هم در مجتمع رزمندگان ثبت نام کرده بودند و قرار گذاشته بودند که اگر عملیات نبود که کلاس ها را شرکت کنند، اگر هم آموزش و عملیات بود، هر جا رفتند، کتاب ها را با خود ببرند و بخوانند و وقت امتحانات بروند امتحان بدهند. چادر علی آملی دو قسمت بود، بعضی شب ها یک قسمت بچه ها استراحت می کردند و علی و قاسم هم برای آنکه مزاحم آنها نباشند می رفتند در قسمت دیگر، فانوس روشن می کردند، علی جغرافیا می خواند و قاسم ریاضیات اول دبیرستان.
***
یک روز صبح بعد از صبحگاه، بچه ها داخل چادر نشسته بودند که فرد مسنی به نام بهزادیفر وارد شد. آمده بود آنجا برای احوالپرسی از دوستش. بچه هایی که داخل چادر بودند به احترام او از جا برخاستند. آقای بهزادی فر که از فرهنگیان کرج بود، از آنها تشکر کرد و شروع کرد به حال و احوال با همه. از آنها که اغلبشان هم نوجوان بودند می پرسید خب! شما کلاس چندمی؟ از همه پرسید تا رسید به حسین بنادکوکی (عادلخواه)
– خب! شما کلاس چندمی؟
– چهارم دبیرستان
– إ، شما امسال باید کنکور شرکت کنید!
– ما که فعلاً جبهه هستیم، نمی توانیم برویم کنکور شرکت کنیم.
– من دارم می روم مرخصی، کرج، الان هم که وقت ثبت نام کنکور تربیت معلم است. آدرس خانه ات را بده من می روم برایت ثبت نام می کنم.
حسین هرچه تلاش کرد از زیر این کار در برود، نتوانست. با اکراه آدرس خانه اش را داد ولی در دل بعید می دانست که او واقعا برود دنبال ثبت نامش.
ولی… آقای بهزادی فر پیگیر تر از این حرف ها بود!…
او رفت دفترچه خرید برد منزل حسین از خواهرش خواست آن را پر کند. بعد هم آن را پست کرد و قبض آن را دوباره به خانواده حسین داد.
حسین هم که دید او کلی زحمت کشیده و وقت گذاشته چند ماه بعد که موعد کنکور بود، رفت شرکت کرد و اتفاقا قبول شد. هر چند در آن مقطع به دلیل حضور مداوم در جبهه درس بخواند ولی طبق قانونی که تصویب شد، سال 67 که جنگ تمام شد، رفت درسش را ادامه داد و معلم شد.