یادها
شهیدبازی!!!
با هر که همسایه می شدیم، شهید می شد! هر روز خبر شهادت کسی را برایمان می آوردند. در خانواده ی خودمان هم، اول آقا مجید؛ همسر خواهرم شهید شد، بعد همسر خودم به شدت مجروح شد و بعد از آن هم برادرم، حسین اجاقی، به شهادت رسید.
هر وقت زنگمان را می زدند، پسرم می گفت: «دوباره چه کسی شهید شده؟…»
کارمان شده بود رفتن سر مزار شهدا و فاتحه خواندن. بچه ها را بغل می گرفتیم و راه میافتادیم.
همیشه در مجالس شهدا بودیم.
بازی بچه های کوچکمان هم شده بود همین. دختر من و دختر برادر شهیدم، چادر سر می کردند، عروسکهایشان را می زدند زیر بغل و می رفتند کنار کنتور آب، انگشتشان را می گذاشتند رویش و مثلا فاتحه می خواندند!…