من آرزو می کنم، تو آمین بگو
من آرزو می کنم، تو آمین بگو!
برایش نامه نوشتیم و خبر خواستگاری از همسر آینده اش را دادیم. در جواب نامه نوشت: «الان روی قله ی قلاویزان نشسته ام؛ نزدیکترین جا به کربلا، چشمانم را که می بندم گلدسته های امام حسین(ع) جلوی چشمانم مجسم می شود. امیدوارم که همینجا محل شهادتم باشد…»
مثل پرنده ای بود که لانه اش را گم کرده، مدام در جبهه ها از این طرف به آن طرف می پرید. پیکر دوستانش را که می آوردند خیلی گریه می کرد. می گفتم مگر نمی گویی شهادت خوب است، پس چرا انقدر برایشان گریه می کنی؟ می گفت برا اونها گریه نمی کنم. برا خودم گریه می کنم که از اونها جا موندم.
***
به خانمش هم گفته بود شما با من معامله نمی کنی. با خدا داری معامله می کنی. طاقت همه چیز را داشته باش؛ شهادت، اسارت، مجروحیت…
اصلا اهل عکس نبود. بعد از مراسم عقدش هم می گفت: «خدا کنه عکسها بسوزه!» همانطور هم شد و تمام عکسها سوخت.
موقع مراسم عقد خواهرش، خانمش گفته بود: بیا ما هم برویم بایستیم زیر حجله ی گل، یک عکس یادگاری بگیریم. بخاطر دل خانمش رفت با هم عکس دوتایی گرفتند.
ماه عسل دوتایی با ساک جبهه رفتند مشهد.
یکبار که از جبهه آمده بود، خانمش درد زایمان گرفت. حسین، دستپاچه سوییچ ماشین پدر را گرفت و رفتیم بیمارستان.
روی صندلی نشسته بود و ذکر می گفت. گفتم حسین بچه را آوردن.
گفت: مادرش هنوز آنجاست. تا وقتی که مادر بچه را نیاوردند، نرفت بچه را ببیند.
بعد از آن، مادرم گفت حسین! دیگه جبهه نرو! تو دیگه بچه دار شدی…
حسین گفت: صاحب اون بچه، من نیستم. او خودش صاحب داره و صاحبش نگهدارشه.
چند شب بعد از به دنیا آمدن بچه ی حسین، مادرم خوابی دید. آمد حسین را صدا زد و خوابش را تعریف کرد:
«خواب دیدم یک بلندی بود و خانمی آن بالا ایستاده بود. من پایین بودم و به زحمت توانستم خودم را به آن بالا برسانم. وقتی رسیدم، آن خانم سرم را گذاشت روی سینه اش و هر دو شروع کردیم به گریه. او گریه می کرد و من گریه می کردم.»
حسین گفت: مامان! دیگه کار تموم شد. دستت درد نکنه که کار رو برام تموم کردی. حالا من یه آرزو میکنم توروخدا آمین بگو.
مادر گفت توروخدا آرزوی شهادت نکن.
حسین در دلش چیزی گفت. مادر هم دست به آسمان بلند کرد و گفت ایشالا هر چی از خدا می خوای بهت بده.
***
آن دفعه وقتی حسین می رفت جبهه، از همه تک تک خداحافظی کرد. همه را بوسید. حتی صبر کرد خواهر کوچکتر که رفته بود دستشویی، بیاید.
هیچوقت اجازه نمی داد بابا با ماشین او را برساند، ولی آن دفعه چیزی نگفت.
پدر می گفت: حسین که می رفت از پنجره ماشین نگاهش می کردم. نه دستم توان داشت در را باز کنم نه زبانم یاری می کرد چیزی بگویم. همینطور که می رفت و دور می شد انگار قد و بالایش رشیدتر می شد. رفت تا وسط راه و دوباره برگشت. آمد و آنچنان مرا در آغوش گرفت که مطمئن شدم دیگر برنمی گردد.
***
عملیات کربلای 1 خیلی طول کشید. همه به مرخصی آمده بودند ولی حسین هنوز نیامده بود. یکبار کسی گفت حسین فردا می آید. بچه ها به پدر گفته بودند: حاجی شیرینی نمی دی؟ می گن حسین فردا می آد. بابا همانجا به میوه فروش گفت: یک هندوانه قاچ کن و بده به بچه ها.
روز بعد، مدام ماشینهای تویوتای سپاه می رفت و می آمد.
سر اذان ظهر پدر طبق معمول به خانه آمد. پشت سرش دایی آمد. آنقدر گریه کرده بود که صورتش ورم کرده بود.
بابا پرسید: محمد چی شده؟
دایی گفت حسین مجروح شده.
بابا گفت دروغ نگو. حسین شهید شده. بعد هم سراسیمه دوید توی کوچه و سرگردان، مسیر خانه ی حسین را چند بار دوید و برگشت.
دو سه شب قبل از آنکه خبر شهادت برادرم را بیاورند، مادرم می رفت پشت بام و بلند بلند ضجه می زد. به پدر می گفتیم همسایه ها صداشان درمی آد بگید گریه نکنه.
پدر می گفت: من می دونم چی میخواد به سرش بیاد. بزارید گریه کنه.
آن زمان در شهر ما رسم بود وقتی پیکر شهیدی را می آوردند، دوستان همرزمش او را غسل می دادند. حسین آخرین بار که پیکر شهیدی را غسل می داد، زیر لب چیزی گفته بود. پدر شهید سلمان نقش بندی می گفت: حسین از خدا خواست که این آخرین شهیدی باشد که می شویَد. همچنین خواست پیکر خودش طوری باشد که به غسل نیاید.
همانطور هم شد و حسین آنگونه که آرزو کرده بود، شهید شد و پیکر مطهرش قابل غسل نبود.