با ما در ارتباط باشید : 09199726467

مناسبتییادها

قسمت اول روایت کاظم بصیر از آخرین روزهای جنگ 8 ساله

متن دستنوشته برادر کاظم بصیر از آخرین روزهای جنگ 8 ساله (قسمت اول)

 

 

خاطره اي از آخرين روزهاي زيبا و رويائي دفاع مقدس؛ آن دوران ناب و دست نيافتني  وآن جوانان برومند پرورش يافته در مكتب حضرت امام روح الله که ره صد ساله را در يك شب طي كردند وآسماني شدند.

 

 

آن روزها تازه جا کن شده بودیم و تدارکات رفته بود. به همین علت، یخ تمام شده بود و گرمای هوا به شدت اذیتمان می کرد. پای درختهای اطراف حسینیه را کنده بودیم و توی گودالهای درست شده را پر از آب گرم کرده بودیم تا با خوردن نسیم، آب موجود تا حدودی خنک و قابل خوردن شود.

 

***

 

آن روز ناهار نان و پنیر و هندوانه بود. همه به اتفاق هم دعای سفره را خواندیم: «بسم الله الرحمن الرحيم اللهم ارزقنا رزقنا حلالا طيبا واسعاء به رحمتك يا الرحم الرحمين» طبق معمول بعد از آن،يكي يكي برادران دعا کردند و مشغول خوردن شدیم.

 

همیشه حوالي ساعت 2 بعدازظهر بلندگوهاي مستقر در اطراف اردوگاه اقدام به پخش اخبار نیمروزی مي كرد ولی حالا برادران تبلیغات هم نبودند. به پیشنهاد بچه ها، برادر (جانباز) حسنی، از قدیمیهای جبهه و جنگ، بلند شد تا رادیوی گروهان را روشن کند، که ای کاش هیچوقت این کار را نکرده بود!…

 

هنوز چند دقیقه ای از آغاز اخبار نگذشته بود که برادرحسني با رنگی پريده و صدایي بلند گفت:

«برادرا ايران صلح كرده!!!… ايران قطعنامه رو پذيرفته… ایران…»

بچه ها با بهت وحيرت می گفتند: «آرومتر بگو ببينيم چی شده…»

من که دیگر چیزی نمی شنیدم. چشمانم سیاهی رفت. انگار دنيا بر سرمان خراب شده بود. سكوت معنا داري در چادر گروهان حاكم شد.گوشها به راديوی ترانزيستوري اهدائي امت هميشه بيدار ايران اسلامي بود وبس. رنگ و رويمان پريده بود. مغزهايمان در شرف تركيدن بود. ضربان قلبمان به شماره افتاده بود.

خدايا چه مي شنیديم؟…

گوینده خبر می گفت: «جمهوري اسلامي ايران قطعنامه 598 شوراي امنيت سازمان ملل متعهد را رسما پذيرفته است!»

 

***

 

گیج شده بودیم. از چادر زديم بيرون و بدون اينكه بدانیم مي خواهيم چه كار کنیم شروع كرديم به قدم زدن. سرگردان شده بودیم.

جنب وجوش عجيب و غريبي محوطه نسبتا خالي گردان را فرا گرفته بود.

بعضی می گفتند: «اشتباه شده. اصلا محال ممكنه! مگه ميشه؟!…»

بعضی مأیوس شده بودند و نا اميدانه می گفتند: «موندنمون ديگه فايده اي نداره! بيائيد بریم تسويه حساب كنيم و برگردیم شهرمون.»

انگار زمان ازحركت ايستاده بود و به سختي می گذشت.

انگار زمین زیر پایمان هم داغدار شده بود.

سردرد به سراغمان آمده بود.

در اين چند ساعت كه مشغول فكر و خيال بوديم مروري گذرا به گذشته خودمان كرديم. آن زماني كه برای آمدن به جبهه از هر طريقي كه بود وارد شدیم تا بالاخره با هزاران ترفند خودمان را به اين وادي رسانديم.

با چه انسانهای پاكی كه دوست و برادر شديم. چه وعده ها كه به يكديگر داديم، چه شفاعتها كه در هنگامه عمليات از يكديگر گرفتيم و….

از حال و روز خودم به گریه افتادم. با تمامي وجود وتوان چنگ به دلم مي انداختم و به زمين و زمان دشنام مي دادم. آرزو می کردم که اين سرزمين پاك  و مقدس دهان باز كند و اين خاطي و حقير را با تمام معصيت ها ببلعد. دیگر هيچ آرزوئي نداشتم. فقط غبطه می خوردم. غبطه روزهای سپری شده، روزهای گرم و صميمي با شهداء بودنم را. حسرت می خوردم. حسرت قول های مکرری که در جهت خودسازي براي پرواز، به نفسم داده بودم و حالا فقط شرمنده بودم ونادم. حالا با چه روئي باید برمی گشتم به محل، همان محلي كه قريب به 60 تن از دلاورمردانش به نداي امام و مقتداي خويش لبيك گفته و از جان شيرينشان براي اعتلاي كلمه الله گذشته بودند. مگر مي شد اينچنين رفت و به نگاه خانواده هاي شهداء و فرزندان آنها چشم دوخت؟

نفس كشيدنم بسيار سخت و طاقت فرسا شده بود. خدايا كمكمان كن!…

 

با خودم نجوا مي كردم كه اي شهيدان! اي برادران! به داد ما برسيد! اي خونين كفنان! ما را كه چند صباحي در جمع بي رياء و باصفايتان بوديم دریابید.

ما هم در صف نوشيدن شهد شيرين وگواراي شهادت بوديم و عاجزانه آن را از خداوند سبحان طلب مي كرديم و حالا كه شايد ديگر نوبتمان رسيده بود اينچنين شد! حالا چه خاكي بر سرمان كنيم…

اي برتن كرده هاي رداي زيبای شهادت!

اي كساني كه امام عزيزتر از جانمان فرموده بود كه به وجهه الله نظر مي كنيد! ما را دريابيد و تنها مگذاريد!

با شما خوبان زمانه هستم! شما كه يك عمر در كنار اين عبد عاصي بوديد، در يك سنگر و يك جبهه با يك هدف . شما که هيچ انگيزه اي جز اطاعت از ولي فقيه زمانه خود نداشتيد…

زماني كه از اين دنياي وانفسا خواهم رفت با چه روئي به ائمه اطهار عليهم السلام و امام و شماها خواهم نگريست؟…

از امام عزيزمان بخواهيد و بگویید كه ما بيچارگان روزگار تنهائي هستيم. به دادمان برسيد قبل از آنكه در بسترخواب و بيماري بميريم به دادمان برسيد.

 

پس از شنيدن اين خبر حزن انگيز و نفس گير، محوطه گردان ماتم سرا شد. اشك از ديدگان بهت زده همانند ابر بهاري  جاري بود. به ياد بر و بچه هاي شركت كننده در عمليات افتخارآفرين بيت المقدس 6 (ارتفاعات شيخ محمد) افتادم كه چه مظلومانه به شهادت رسيدند. خوشا به حالشان. از اعماق وجودم به حال و روزشان غبطه مي خوردم.

می سوختم از این كه لياقت شهادت را نداشتم و نظاره گر اين اوضاع واحوال مرگ آفرينم. كاش مرده بودم و اين روز را نمي ديدي. بيشتر از همه از اين جگرمان مي سوخت كه قرار بود درآينده اي نه چندان دور، دست به عملياتی غرورآميز بزنيم و حالا هم در حال اردوكشي به منطقه بوديم.

یاد صحبت سردار سپاه اسلام برادر حاج احمدآجرلو مي افتم که: «مرگ در بستر خواب، براي ما ننگ است، ننگ» خدايا چگونه تحمل كنيم؟… خودت توانش را بهمان بده.

جز اين است كه با سرافكندگي محشور شويم؟

ما که مدت زیادی را در صف شهداء قرارگرفته بوديم، حالا كه باب عظيم شهادت به رويمان بسته مي شود، ديگر بايستي كه آن آرزوها و اميدها را به گور ببریم.

 

***

 

خلاصه آن روحيه اي كه تا چند روز پيش و حتي چند ساعت پيش داشتيم را كم كم از دست مي داديم. آنهمه آموزشهاي سخت وطاقت فرسا، آنهمه مانورو…

بعدازظهر همان روز كه به اندازه يكسال گذشته بود، كاميونهاي گروهان از راه رسيدند وكليه لوازم و الباقي وسايل باقي مانده گروهان وگردانمان را باركامينها كرده و با توكل به خداوند قادر و متعال راهي اردوگاه دز شديم.

 

ادامه دارد…

 

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن