30 سال پیش در چنین روزهایی…
برگی از دفتر خاطرات «سید علی اکبر شاهمیری»
رزمنده گردان حضرت علی اکبر(ع) گروهان فجر دسته 1
خاطرات تیر و مرداد 1367
21 تیر 1367
ساعت 9 صبح بود. همراه با (شهید)رضا عبدالمحمد، (مرحوم) سید مجتبی شاهمیری (پدر شهید سید حسین شاهمیری)، محمد صالحیان، محمد نظری، داود گوهردوست، جانبازحسن شاملو و دیگر دوستان، در پادگان دوکوهه منتظرآمدن گردان حر از غرب کشور هستیم. هوا بسیار گرم است و برای من و (شهید) عبدالمحمد که 17 سال بیشتر نداریم و بار اول است که به جبهه جنوب اعزام می شویم، گرمای هوا خیلی طاقت فرساست.
22 تیر 1367
گردان حضرت علی اکبر(ع) زودترازراه رسید. رفتیم کارگزینی لشکر 10 و برگه معرفی به گردان حضرت علی اکبر(ع) را گرفتیم. گردان روبروی دوکوهه مستقر شده بود. بچه ها به گروهانهای مختلف معرفی شدند. من و محمد صالحیان که از قدیمی های جبهه و جنگ بود به گروهان فجر معرفی شدیم. از همان شب اول خشم شب زدند و بچه ها را ریختند بیرون. محمد صالحیان حسابی مواظب من بود و برایم دلگرمی بود. یک هفته ای حسابی آمادگی کامل برای رزم جانانه با عراقی ها پیدا کردیم. شب ها (شهید) حسن قاسمی نژاد بچه ها را جمع می کرد و سوره واقعه را می خواندند. من زود می خوابیدم و او با محبت به من می گفت: «سید پاشو شما هم واقعه بخوان» روزهای اول تنبلی می کردم و درازکش گوش می کردم، اما بالاخره با رفتار خوبش مرا جذب کرد و با ما رفیق شد.
مسئول دسته ما حسین جلیلی بود. (مرحوم) کورش معدن کن، (شهید) قاسمی نژاد، آقای کشاورز، صالحیان، ابوالفضل فرهانی، اکبر ابراهیمی (که همیشه لباس کردی می پوشید و کردی خوب بلد بود)، رضا حسین آبادی، سیامک رقیب دوست، (جانباز) امیر حسین محمودی و چند تن دیگر در یک دسته هستیم. خبر رسید که گردان حر هم از غرب رسیده. (شهید) رضا عبدالمحمد و دیگر بچه های شهریار از گردان تسویه گرفتند و به گردان حر ملحق شدند.)
31 تیر 1367
نیمه شب پس از خداحافظی و حلالیت طلبی از دوستان، سوار اتوبوسها شدیم و به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردیم. نماز صبح را در ماشین خواندیم.
1 مرداد 1367
ساعت حدود 6 صبح بود. در جاده اهواز-خرمشهر، حوالی پادگان حمید پیاده شدیم. در کنار جاده سمت راست پخش بودیم که ناگهان صدای تیر و خمپاره توجه ما را به خود جلب کرد. آقای صالحیان که از تجربه بالایی برخوردار بود به آقای قورچیان (مسئول گروهان) گفت: «دشمن با تانکها دارد مارا مثل نعل اسب دور می زند.» مسئول گروهان ما آقای قورچیان که یک عینک نمره بالا به چشم داشت، به ما دستور عقب نشینی داد و موقع عقب نشینی بر اثر شدت آتش دشمن عینک او از چشمش افتاده بود و تقریبا کم بینا شده بود.
یک هواپیمای دوموتوره (قارقارک) دائم بالای سر ما دور می زد و کاغذ می ریخت پائین که تسلیم شوید و فلان…
به هر بدبختی که بود خود را تا سه راهی جفیر رساندیم. پشت خاکریز مستقر شدیم. صدای ته قبضه آتش دشمن از اتاقکهای کنار ریل راه آهن به گوش می رسید. تانکها تقریباً 100 متری ما بودند و روی آنها فکر کنم کالیبر 50 سوار بود و بچه ها را می زدند. بالای خاکریز گه گاهی سرک می کشیدم (شهید) قاسمی نژاد مرا پائین می کشید و می گفت: «بابا می زنند» نگو می خواست گوی سبقت شهادت را از من بگیرد. ناگهان در کنارم تکه های ریز مغز مشاهده کردم. او در جوی کوچکی که در کنارش بر اثر باران ایجاد شده بود به حالت سجده افتاده بود. او را بلند کردم. کالیبر به سرش اثابت کرده بود و سر او متلاشی شده بود. حسابی شوکه شده بودم. ابوالفضل فرهانی که ظاهراً بچه محلشان بود از خود بیخود شده بود و یکسره داد می زد. مسئول دسته مان برخورد تندی با او کرد و او را آرام کرد. جنازه شهید با یک تویوتا به عقب منتقل شد. پلاک او هم از گردنش افتاده بود. همه نگران بودند که او در تعاون شناسائی نمی شود و جزء بی نامها قرار می گیرد.
دقایقی بعد، از سمت راست ما در جاده جفیر یک تانک به سمت ما آمد و توقف کرد. بچه ها می خواستند آن را بزنند که ناگهان چند عراقی از آن خارج شدند و به اسارت ما در آمدند. در همان لحظه آقای امیر حسین محمودی شروع به سر و صدا و ناراحتی کرد. در حال تیراندازی با کلاش، ترکشی به بالای انگشت شصت دست چپ او اثابت کرده بود و شصت او را قطع کرده بود. حسابی از او خون می رفت. با چند چفیه دست او را بستیم و او را به عقب منتقل کردیم. ترکش درست به سیلندرکلاش اثابت کرده بود و پیستون دیگر نتوانسته بود به عقب برود. در سه راهی صدای مهیب شلیک موشکی که روی سه پایه ای سوار بود و تانکهای عقب تر را می زد، توجه مرا به خود جلب کرد.
آتش دشمن خیلی سنگین بود. آب بچه ها هم تمام شده بود و اکثراً بی رمق بودیم. از بچه ها نام موشک شلیک شده را پرسیدم، گفتند: «مالیوتگا است.» همان موشکها باعث نجات ما شدند ( البته در اصل، باعث بدبختی و جا ماندن ما از کاروان شهداء) عراقی ها شروع به عقب نشینی کردند. غروب به اردوگاه کوثر اهواز برگشتیم و شب را در اردوگاه استراحت کردیم.
3 مرداد 1367
دوباره به سمت خرمشهر حرکت کردیم. غروب در پدافندی خط شلمچه یا پاسگاه زید مستقر شدیم. آتش دشمن خیلی سنگین بود. خبر شهادت رضا عبدالمحمد و مجروح شدن حسن شاملو را که به گردان حر رفته بودند، آوردند. خیلی ناراحت شدم حسابی حالم گرفته بود که چرا ما جا مانده ایم. ظاهراً دو گروهان فتح و نصر در خط حسابی با تانکهای دشمن دست و پنجه نرم می کنند.
4/5/67
صبح ما را هم به خط منتقل کردند. بچه هایی که کربلای 5 را درک کرده بودند می گفتند دشمن مثل همان موقع آتش می ریزد. مسئول دسته ما عوض شده بود. (جانباز) ولی محمدی مسئول ما بود که در همان لحظات اول استقرارمان، وی از ناحیه قوزک پای راست ترکش خورد و به عقب منتقل شد و ما بی مسئول دسته ماندیم. آتش دشمن خیلی سنگین بود و حسابی زیر آتش بودیم.
حاج حمیدتقی زاده و حاج مجید رضائیان به ما گفتند: «تا می توانید گلوله آرپیجی به جناح راست برسانید.» لحظاتی بعد چشم دیگر حاج مجید رضائیان هم ترکش خورد و او برای همیشه نابینا شد.
با رشادتهای بچه ها تانکها عقب نشینی کردند و غروب دشمن کاملاً عقب نشینی کرد و خط ساکت شد.
5 مرداد 1367
صبح زود با صدای (شهید) سید وحید موسویان (از بچه های شهرری که سال 70 در کردستان به شهادت رسید) بیدار شدیم که می گفت: «پاشید! شیمیایی! شیمیایی!»
از فرط خستگی زیاد، خواب آلود ماسکم را از کیسه خارج کردم و کشیدم روی سرم. بوی سیر ترشی می آمد. دوباره خوابم برد. نزدیک ظهر بود. آب هم نداشتیم. چند کنسرو ماهی که عراقیهادر سنگر جا گذاشته بودند پیدا کردیم و خوردیم.
6 مرداد 1367
خط را به گردان دیگری تحویل دادیم و به عقب برگشتیم. رفتیم اردوگاه کوثر اهواز. با پیام امام، آنقدر نیرو آمده بود که همه حیرت زده شده بودند.
مورخ 7 مرداد 1367
گردان از اردوگاه کوثر به دزفول حاشیه رودخانه انتقال داده شد. چادرهای خالی از نیرو خیلی غم انگیز بود. من هم از گردان تسویه گرفتم و به گردان حر رفتم.
یاد باد آن روزگاران یاد باد
نثار روح تمامی شهدا صلوات