شهید علی آملی به روایت حاج حمید
عاشق فوتبال بود. نیمه حرفه ای فوتبال بازی میکرد. پیش آمده بود که با تب 40 درجه هم برود فوتبال! علی را همیشه با شورت و پیراهن فوتبال میدیدیم. همیشهی خدا هم یا دستش در رفته بود یا پایش شکسته بود.
روبه روی کوچه محل زندگی آن ها یک زمین خاکی بود که تیم های محلی در آن فوتبال بازی می کردند، علی دائم تو زمین بود. یک فوتبالیست وقت گذار و با انگیزه. آن طور که ذات فوتبال اقتضا می کرد، علی همیشه یک طرف دعوا و درگیری بود؛ مثل همه بچه های فوتبالی این سن و سال در آن روز.
سال های 60-61 هم همینطور بود تا راهی جبهه شد. هر بار که می رفت و برمی گشت شما یک علی دیگر می دیدی. دایی اش، شهید داود سلمانی که شهید شد آثار آن در علی کاملا دیده می شد. بعد از شهادت داود راهی جبهه شد.
* * *
وقتی در جبهه علی را دیدم، انگار با یک آدم 50 ساله صحبت میکردم. این علی اصلا آن علی که می شناختم نبود. شده بود یک مرد پخته و وزین. وقتی با آدم حرف میزد، اصلا سرش را هم بالا نمیآورد. گمان میکردم علی سوار آسانسوری شده که تیر خورده به دگمهی آن و 40 طبقه او را بالا برده. یک آدم دیگری شده بود.
آن علی که روزها دائما پی فوتبال بود و با همه دعوا میکرد، دیگر تمام شد. حالا در محل که راه میرفت، همه به او احترام میگذاشتند. کاسب محل میگفت: «سلام علی آقا».
هنوز هم وقتی در محل بودیم، شب ها جمع میشدیم و فوتبال بازی میکردیم، ولی این بار، دیگر علی بود که با وجود آن که از همهمان کوچکتر بود، شده بود شخصیت محوری. آن علیِ اهل بازی و دعوایی، حالا اگر وسط فوتبال، ناخواسته لگدش به کسی میخورد آنقدر عذرخواهی میکرد که گمان میکردیم الان است که به گریه بیفتد. روز به روز بزرگتر میشد. 4 سالی را که در جبهه بود، انگار هر 6 ماه، به اندازه 20 سال می رفت جلو.
* * *
وقتی من سرپرست گردان علی اکبر شدم، علی هم با لشکر 27 تسویه کرد و علی رغم مخالفت فرماندهاش با اصرار آمد پیش ما. “علی آملی” یکی از خوبانی بود که همان اول که گردان علی اکبر، بعد از مدتی رکود، دوباره داشت شکل میگرفت، به ما پیوست.
او یکی از انسانهای خاص و ویژه گردان بود. به سختی میتوان عطش و ولع یادگیری “علی آملی” را تعریف کرد.
* * *
با شناختی که از او داشتم همان اول که آمد گذاشتمش به عنوان فرمانده گروهان، ولی چند نفر تذکر دادند که علی خیلی جوان است، بهتر است بچههای قدیمیتر را بگذاریم. من هم به علی گفتم؛ خیلی استقبال کرد و شد جانشین گروهان. مدتی بعد، دوباره همه پیشنهاد دادند و این بار محکم می گفتند علی را بگذار فرمانده گروهان!
* * *
علی 2 تا چادر داشت، که به هم وصل میشد. ظهرها که میآمد ناهار بخورد، هر دو تا چادر پر میشد از نیروها. همه دوست داشتند با علی غذا بخورند.
گریههای سر نمازش، معروف شده بود. هایهای گریه میکرد طوری که وقتی سر از سجده برمیداشت، موکت خیسِخیس شده بود. بعضیها متلک میانداختند و میگفتند خودنمایی میکند، ولی او طوری از دنیا کنده بود که آدمها را نمیدید و حرفهایشان را نمیشنید و به فکر این نبود که ریا می شود یا نمی شود.
در اکثر عملیاتها مجروح میشد تا اینکه در عملیات کربلای 5 حین فرماندهی گروهان غواصی، به معبودش رسید.
“شهید علی آملی” به روایت
فرمانده گردان حضرت علیاکبر “سردار حمید تقیزاده”
خدا رحمتش کنه
خدا ایشون و همه شهدای گرانقدر اسلام رحمت کنه
سلام من بچه محل شهید بزرگوار سردار دلها علی آقا هستم .
سلام علیکم
خوشا به سعادتتان
لطفا اگر خاطره ای از شهید بزرگوار دارید ارسال بفرمایید
با تشکر