شهید مسلم اسدی به روایت برادر حسین اخلاقی
- عطر یاس:
لحظه شهادت مسلم، من و شهید محسن ایوبی کنارش بودیم.
دست زدم به جیبش. چیزی توی آن بود. جانماز و عطر یاس… او عاشق حضرت زهرا(س) بود… با همان جانماز، خون دور چشمانش را پاک کردم.
- مادر…
خبر شهادت مسلم را که به خانوادهاش دادیم، مادرش گفت «دقیقا همان ساعتی که مسلم شهید شد، به من الهام شد.» با نشانیهایی که داد، دیدیم حرفهایش با زمان دقیق شهادت مسلم، منطبق است.
- جذاب و پر جذبه!
از 14-13 سالگی با مسلم آشنا شدم. ما در تهران، بین دروازه قزوین و سه راه آذری هممحل بودیم.
اسم اصلی اش سیاوش بود. یکروز همه مان را جمع کرد و ناهار داد. بعد هم گفت: «از این به بعد به من بگویید مسلم.»
مسلم عضو بسیج بود و کارهای فرهنگی میکرد. برنامه های هفتگی میگذاشت. بچه ها را به سینما، کوه، بهش زهرا و… میبرد.
روابط عمومی اش خیلی قوی بود. بچه های نوجوان مشتاق او بودند و تمام مسائلشان را با او درمیان میگذاشتند.
به خوبی نوجوانان را درک می کرد. مثلا در بسیج که بودیم، می دانست بچه ها به عشق اسلحه آمده اند، بهشان می داد. اگر هم کسی او را از این کار نهی میکرد، می گفت: «او الان به این امید اومده.»
به همین دلیل بود که جاذبه داشت…
مسلم به شدت معتقد به ولایت فقیه بود. او امام خمینی را از عمق جانش دوست داشت. گاهی در جلسات پایگاه بسیج برایمان صحبت می کرد و می گفت: «امام را هنوز کسی نمی شناسد… بعدها جهانیان ایشان را خواهند شناخت…»
می گفت: «این بدن را خدا به ما امانت داده. حواستون باشه بچه ها، که باید امانت رو خوب تحویل بدیم.»
همه می دانستند که مسلم موقع کار، تعارف ندارد. اما مواقع دیگر هم شوخی و بازی اش سر جایش بود. فرمانده ای نبود که خودش را بگیرد. با بچه ها فوتبال بازی می کرد…
ما با مسلم، سیر و سلوک داشتیم اما هرگز برداشت نکردیم که او خود را بالاتر از دیگران بداند.
- شهره به شجاعت:
حین عملیات کربلای 8، ساعت حدود 3 نیمه شب بود. من به همراه فرهاد عاشوری نشسته بودیم که متوجه شدیم از بیسیم، صحبت های بی محتوایی شنیده می شود؛ حرف هایی که در کد رمزهایمان هم وجود نداشت…
همان موقع، مسلم اسدی از مقابلمان می گذشت که صدایش زدم.
گفتم: مسلم بیا ببین بیسیم داره یه چیزهایی می گه!
مسلم کمی گوش کرد، بعد گوشی بیسیم را دستش گرفت و گفت: من مسلم هستم، سوار بابات هستم، دارم تو منطقه میچرخم، نسیه هم قبول نمیکنم!
با تعجب پرسیدم: یعنی چی؟
مسلم جواب داد: خودش فهمید!
بعد هم بیسیم را خاموش کرد و رفت.
فهمیدم بیسیم مان دست دشمن افتاده بود و داشت ردیابی می کرد.
- همه آمده بودند…
سطح معنویت او بسیار بالا بود.
روابط عمومی اش بسیار قوی بود، طوری که همه را مجذوب خودش میکرد. در محل به گونه ای بود که حتی بزرگترها هم به او سلام می کردند. تشییع جنازه مسلم، با تمام شهدای محل، فرق داشت. همه آمده بودند…
- مثل قند:
یکبار که در اردوگاه کوثر بودیم، بعد از نماز مغرب و عشا دور هم نشسته بودیم و چای میخوردیم. اکبر اسماعیلی سر صحبت را باز کرد و به شهید مسلم اسدی گفت:
«مسلم! همهی بچه ها شهید شدند و به حوریهاشون رسیدن، تو موندی، حوریهای تو پیر شدن و دندونهاشون ریخته، الان با چادر سفید خال خالی اومدن توی منطقه و دارن دنبالت می گردن.»
همه خندیدیم. نمی دانستیم که اکبر واقعا برنامهای در سر دارد!
دقایقی بعد، که هوا کاملا تاریک شده بود، یکدفعه دیدیم از دور، یک خانم با چادر سفید خالدار، دولا دولا دارد به سمت ما میآید، صدا میزند: «مسلم! مسلم!» و میگوید: «من حوری مسلم هستم! دیدم او نیامد، خودم آمدم!»
نزدیک که شد، دیدیم اکبر اسماعیلی است!
مسلم بلند شد به دنبال اکبر، او هم پا به فرار گذاشت…
از ساوجبلاغ نان های اهدایی رسیده بود. نان ها داخل چادر سفید خالدار پیچیده شده بود. چادر سفید شده بود ابزار شوخی اکبر.
- بریم صفا؟!…
گاهی که به مرخصی می آمدیم، می گفت: «بچه ها! بریم صفا؟…»
پاتوقمان بهشت زهرا و مزار شهدا بود. می رفتیم سر مزار شهدا و دو سه ساعت میان قبور مطهرشان پرسه می زدیم. بعد مسلم می گفت: «خب دیگه! برید دنبال کار خودتون!»
یکبار پنهان شدم و دیدم دوباره می رود بر سر مزار دوستان شهیدش خلوت میکند.
- برادری و برابری:
مسلم اسدی شخصیت مستحکمی داشت. این را بیشتر بعد از شهادت برادرش فهمیدیم. او بسیار محکم ظاهر شد و اجازه نداد کسانی که با این مسائل، مشکل داشتند سوء استفاده کنند.