ماجرای اولین اعزام
خاطره برادر اکبر نریمانی
قسمت اول
آذر ماه ۵۹ بود که درس را ترک کردم و تصمیم گرفتم بروم جبهه. سه ماه بود که از شروع تجاوز عراقیها میگذشت. یادم میآید شبی که اعلام شد جنگ شده، در خواب دیدم در یک بیابان که وسط آن پرده بزرگی کشیده شده بود، عراقیها آنطرف دیوار آماده با شمشیر و اسلحه و لباسهای عربی آماده حمله بودند. من هی میرفتم آنطرف پرده را نگاه میکردم و میآمدم سمت ایرانیها که انگار نه انگار آنطرف خبری شده. نشسته بودند و خوشگذارانی میکردند. من هم هرچه داد میزدم عراقیها دارند میآیند بلند شوید آماده شوید، کسی توجه نمیکرد.
خلاصه آن شب تا صبح در خواب داد زدم و آخر با تکانهای مادر خدا بیامرزم از خواب بیدار شدم. خیلی وحشتناک بود.
و این خواب سرآغازی شد برای فکر کردن به جنگ. دیگر اصلا حواسم به درس و مشق نبود، فقط اخبار را دنبال میکردم. آن وقت پدر خدابیامرزم تازه بازنشسته شده بود. ما یک خانواده ۶نفره بودیم با وضعیت مالی معمولی. چند باری جویا شدم از بزرگترها که چه طور میشود رفت جبهه، گفتند در کرج گروهی هست به نام فدائیان اسلام. آنها نیرو اعزام میکنند به جبهه. پرسان پرسان محل آن گروه را پیدا کردم و رفتم داخل یک پاساژ. طبقه سوم بود. همینطور که پله اولین طبقه را رفتم دیدم مردها در صف ایستادند تا طبقه سوم!
سوال کردم: شما هم میخواهید بروید جنگ؟
گفتند: بله
ایستادم آخر صف. هم قدم کوتاه تر از بقیه بود، هم سن و سالم. هرکس مرا میدید میگفت: بیخود اینجا واینسا. کم سن و سال هستی، قبول نمیکنند.
میدیدم که بعضیها با گریه پلهها را پائین میآیند و بعضیها هم خوشحال. شروع به خدا خدا کردم. صلوات میفرستادم تا اینکه نوبت به من رسید.
مسئول مربوطه گفت: رضایتنامه و شناسنامه؟
گفتم: رضایتنامه برای چی؟
آن یکی که شناسنامه ام دستش بود گفت: شما نمیتوانید بروید
گفتم: چرا؟
گفت: چون ۱۵ سالت کامل نشده. به من گفته اند فقط بالا ۱۵سال، آن هم قد بلند و هیکل درشت، نه مثل شما!
از من گریه، از آنها رد کردن. نیم ساعت تمام ایستادم آنجا و گفتم راهی جلوی من بگذارید، وگرنه خودم تنها میروم. آنها وقتی اصرار مرا دیدند گفتند: اگر پدرت بیاید اینجا خودش رضایت بدهد قبول میکنیم.
با کمی خوشحالی راهی خانه شدم. ظهر موقع نهار شروع کردم به زمزمه با پدرم که: میخواهم برم جنگ. گفتند حتما باید پدرت بیاید رضایت بدهد، وگرنه محال است فرستادن تو به جبهه
پدرم گفت: پسر به درست برس. هنوز بچه ای.
از من اصرار از پدر و مادر انکار. آن شب تا صبح نخوابیدم. اول صبح که پدرم نمازش تمام شد رفتم پيشش التماس کردم و بعد تهدید کردم اگر نیائی همینطور میروم. پدرم خیلی مهربان بود، وقتی اصرار من را دید گفت حال بخواب تا بعد با هم میرویم.
من از ترس اینکه نکند صبح پدرم جایی برود و من خواب بمانم، پیش پدرم خوابیدم. اولین بار بود پیش او میخوابیدم. بنده خدا را بغل کرده بودم که نکند از دستم رها شود و صبح جا بمانم.
صبح صبحانه را خوردیم. همه بچهها راهی مدرسه شدند من و پدر به سمت میدان اصلی کرج که آنموقع میدان کرج میگفتند رفتیم. به درب گروه فدائیان اسلام رسیدیم دیدم درب بسته است. فکر کردم جمع کردند رفتند جنگ. نگو ما زود رفته بودیم. پدرم میخواست برگردد من تهدید میکردم اگر شما بروید من خودم تنها میروم. خلاصه بعد از یک ساعت تحمل، یکی یکی آمدند. آن کسی که روز قبل به من گفته بود پدرت بیاید اینجا رضایت بدهد تا من را با پدر دید تعجب کرد. گفت: شاید پدرش نباشد. از چهره اش مشخص بود میخواهد از سرش رد کند.
رفتیم داخل یک اتاق با سه میز کاری. الباقی ایستاده کار میکردند.
گفت: شناسنامه؟
من شناسنامه را دادم. از پدرم اسم من و مادرم را پرسید. پدرم جواب داد. شناسنامه پدرم را خواست. جوری سئوال جواب میکرد از پدرم انگار دوست نداشت من بروم. آدم بدی نبود. از روی احساس مسئولیت این سوال و جوابها را میکرد. من که عصبانی شده بودم، شروع به خواهش و تمنا کردم.
آنکه مسن تر بود گفت: اشکال نداره به احترام پدرش بنویس بره، خودش توی دوره کم میاره برمیگرده
پدر هم آنچه را که آنها نوشتند مهر و انگشت زد و گفت: من هم نیاز باشه میتونم برم
آنها به شوخی گفتند: بذار آقازادهات بیاد، بعد در خدمت شما هستیم. ان شاءالله جنگ زود تمام میشه و نیازی به اعزام هم سن و سالهای شما نمیرسه
اصلا نفهمیدم زمان چهطور گذشت. گفتند فردا ساعت ۹ صبح جلوی پاساژ اتوبوس آماده حرکت است. دیر بیائی میرود و گفتند چه با خود بیاری
با خوشحالی به سمت خانه راه افتادیم. در ماشین که نشسته بودیم دست پدرم را گرفتم برای اولین بار بوسه بر دست پینه بسته پدر زدم و کلی تشکر کردم که زحمت کشید و آمد و رضایت داد که من به منطقه اعزام شوم. انگار خواب بودم. اصلا باور نداشتم که فردا میخواهم برای اولین بار تنها بدون خانواده به جایی بروم که هیچ شناختی از آنجا نداشتم. اولین بارم بود تنهایی از کرج خارج میشدم، ناگفته نماند که از اول پیروزی انقلاب که مساجد شده بود پایگاه مردمی و بسیجی، من عضویت فعال داشتم. یادم است در مسجد کارخانه قند بعد از نماز مغرب و عشاء، شخصی به نام استاد اسدی، فکر کنم در دوره سربازی دوره چریکی دیده بود، برای جوانهای محله ایام هفته هر روز از شنبه تا چهارشنبه کلاس تئوری میگذاشت و پنجشنبه و جمعه هم صبح زود به کوهنوردی میرفتیم و فنون نظامی هم تمرين میکردیم. بعد از مدتی، بسیج تشکیل شد به نام بسیج ناحیه ۷ کرج که شهدای زیادی تقدیم کرد. آن موقع منافقين هم زیاد فعالیت میکردند و پایگاه ما همیشه جلودار حرکتهای تبلیغاتی و نظامی آنها بود. روزی نمیشد که ۱۰ – ۱۵نفر را نگیرند. میآوردندشان و از بعضیها تعهد میگرفتند و بعضی را هم تحویل کمیته میدادند. شب و روزمان بسیج بود، با همه این داستانها من تصمیم خودم را گرفته بودم که بروم جبهه.
فردای آن روز چون از خوشحالی خوابم نبرده بود، بعد از نماز صبح با لباس بیرون درازکشیده بودم. به مادرم گفتم ساعت ۸بیدارم کند. او هم دید من راحت خوابیدم با یک ساعت تاخیر بیدارم کرد. وقتی بیدار شدم پدر رفته بود بیرون. با مادر عجلهای خداحافظی کردم. خدابیامرز مرا برای اولین بار از زیر قرآن رد کرد و گفت: برو به امان خدا.
راه افتادم. از شانس بد هرچه ایستادم ماشین نیامد. پیاده شروع کردم به دویدن سمت میدان کرج. عاقبت یک راننده وانت خداپدربیامرز وسط راه سوارم کرد. فهمید میخواهم بروم جبهه. خنده اش گرفته بود. گفت: ان شاءالله من هم اگر نیاز بشود میآیم. ناراحت نشو. مردانگی کرد و مرا رساند آنجا که قراربود سوار اتوبوس بشویم. رسیدم دیدم از اتوبوس خبری نیست. سر ساعت رفته بود. دو نفر هم ساک به دست ایستاده بودند.
گفتم: شما هم میخواهید بروید جبهه؟
گفتند: بله
گفتم: چه کار کنیم؟ اتوبوس که رفته
گفت: برویم دفتر فدائیان اسلام که نزدیک است. ببینیم چه میگویند.
در همین زمان دو نفر دیگر به ما اضافه شدند. رفتیم پیش مسئول اعزام.
گفت: چرا نرفتید؟
گفتیم: دیر رسیدیم
بنده خدا سریع ما را آورد داخل میدان یک ماشین گرفت گفت ما را ببرد مجلس شورا. آنجا کنارش دفتر نخست وزیری بود که آن موقع بازرگان بود. آنجا دوباره ثبت نام میکردند. بعد نفری ۱۰۰۰تومان و یک امریه قطار (همان بلیط قطار) به ما دادند و با اتوبوسی که بیرون بود راهی ایستگاه قطار شدیم. خیلی از تهرانیها برای بدرقه پسرشان یا همسرانشان آمده بودند. اسفند دود میکردند. دیگر احساس غربت نمیکردم. انگار آنکه پیشش نشسته بودم را سالها میشناختم.
آمدیم ایستگاه. یکی دو گروهان هم ارتشی بودند. چند خانواده هم بودند که قرار بود همسفر ما باشند. برایم جای تعجب بود خانواده چرا؟ بعد معلوم شد بین راهی هستند.
سوار قطار شدیم. هر ۸نفر یک کوپه صندلی چوبی. قطار بعد از ساعتها انتظار حرکت کرد جوری که وقتی به دورد لرستان رسیدیم فردا ساعت ۲ بعداظهر بود. گفتم سری به واگنهای دیگر بزنم. دیدم یکی در میان خالی است. دوان دوان آمدم سمت کوپه خودمان و گفتم: بچهها قطار جا زیاد داره. بیائید در واگنهای دیگر. خالی است. از هر کوپه چند نفری راهی شدند. قطار در تونلی توقف کرد.
از یکی از پرسنل راه آهن که داشت رد میشد پرسیدم: چرا حرکت نمیکند؟ خراب شده؟
گفت: نه. از اینجا به بعد تا شب حرکت نميکنيم.
گفتم: چرا؟
گفت: عراقیها میزنند.
راست میگفت. یکماه قبل، درست اول دوکوهه چند قطار را اول جنگ زده بودند. هوا که تاریک شد، چشمتان روز بد نبیند قطار شروع به حرکت کرد. بقدری با سرعت حرکت میکرد که صندلیها جابجا میشدند. همه ایستاده بودند و خبری دیگر از مسافر شخصی نبود. همه قطار که نصفش پر بود رزمنده بودند. تمام چراغهای قطار خاموش بود. در عمرم چنان سرعت قطار را فقط در شهربازی دیدم و بعدها دیگر ندیدم. انگار قطار روی هوا میرفت. سیگار کشیدن ممنوع بود. بچههای راه آهن این نکته را گوشزد میکردند و هر نیم ساعت یک بار تمام قطار را چک میکردند که جایی خسارت ندیده باشد.
خیلی شور و شوق داشتیم. از کنار قطاری که نزدیک دوکوهه بمباران کرده بودند مثل برق رد شدیم. چند چراغ سمت راست راه آهن سوسو میزد. گفتند پادگان است. بعد اندیمشک، بعد بیابان. اولین بار صدای انفجار را ۵کیلومتری بیرون اندیمشک شنیدم. بعد فانوسهایی در هوا دیدم که بعدا فهمیدم منور است. خلاصه با کلی هیجان به اهواز رسیدیم. آمدیم بیرون. در ایستگاه خیلی مردم منتظر قطار بودند که سوارش شوند و شهر را ترک کنند.
ما را سوار اتوبوس شرکت فولاد کردند. نصف ما را جلوی مدرسهای پیاده کردند. شهر خلوت بود و هیچ جنبندهای نبود. فقط هر چند وقت یک بار وانتهای گل مالی شده تردد میکردند.
بعد از یک ربع، دیگر از ایستگاه راه اهن دور شده بودیم که راننده گفت: چیزی جا نگذارید. اینجا مدرسه توحید است و مقر شما.
عدهای تا صدای ماشین آمد به استقبال آمدند. همه داش مشتی بودند و به لهجه قدیم طهرانی خوشامد گفتند. سریع جابجا شدیم داخل کلاسها. تمام دور تا دور مدرسه را با گونیهای ماسه روی هم به صورت سنگر درآورده بودند. دو روز آنجا بودیم. شبها بعد از نماز مغرب و عشاء فرماندهان چمران از موقعیت جنگ میگفتند و کلی اطلاعات میدادند، تا روز سوم باز همان اتوبوس آمد جلوی مدرسه توحید محله زیبا شهر اهواز. این بار روز بود. به جرأت میتوان گفت غیر از دو تا نانوایی و یک حمام، همه از شهر رفته بودند. فقط مدارس و درمانگاهای بزرگ باز بودند که مجروحان را آنجا میآوردند. الباقی شهر، خالی از سکنه بود. آن موقع فرماندهی جنگهای نامنظم در استانداری بود. کوچه به کوچه آمدیم تا بیرون از شهر که یک تابلو دیدم نوشته بود: به شوشتر چند کیلومتر.
بعد از یک ساعت، اتوبوس از جاده خارج شد. حدود ۵ کیلومتری شوشتر بود که دژبانی داشت. وارد اردوگاه شدیم با بدرقه مفصلی روبرو شدیم. داخل اردوگاه را دو قسمت کرده بودند. با پنس بلندی آنطرف کم ذهنها بودند و اینطرف بچه رزمنده ها.
مدتی که آنجا بودیم خاطرات تلخ و شیرینی داشت. در قسمت دوم اینجا که ما بودیم پادگان آموزشی چریکی بود که همه مربیهای آن عرب و چریکهای لبنانی و فلسطینی بودند که رزمندههای جنگهای نامنظم را آموزش میدادند.
ادامه دارد…