با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

وداع آخر

وداع آخر با سردار شهید “خسرو (محمد) چپردار”

✍ جواد چپردار

سال های ابتدایی تیپ و بعد ها لشکر سیدالشهداء(ع)، لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص)، تیپ ۲۱ رمضان از جبهه های غرب و جنوب ایران تا جنوب لبنان، بعنوان رزمنده بسیجی حضور خالصانه داشت. بارها بر اثر اصابت تیر و ترکش مجروح گردیده بود و عملیات های زیادی در کسوت رزمندگی و فرماندهی از قافله دوستان شهیدش جا مانده بود. وقتی فرماندهی پایگاه بسیج ابوذر غفاری را بعهده گرفت، خیلی طاقت ماندن در شهر را نداشت و از شرمندگی دیدار مادران شهدا شکوه می کرد. ابلاغ فرماندهی بسیج، قبولی دانشگاه تهران و مسئولیت های ذیل وزارت هم بهانه ی ماندنش نشد. هر بار که به جبهه می رفت به “مادر”  قول داده بود، این بار که برگردد، داماد خواهد شد و …

حالا پس از آن همه فراق و دلدادگی دوستان شهیدش به گردان حضرت علی اکبر(ع) از لشکر سیدالشهداء(ع) آمده بود تا در کسوت همان رزمنده بسیجی شاید این بار طلسم ماندن و خط پرواز به آسمان را بشکند، خاطرات دلاوری کربلای پنج، شلحه و به‌ویژه مرحله تکمیلی با آنکه سبب رفتنش شد ولی نام و یادش در گردان را ماندگار کرد و آن نبرد جانانه در تکمیلی، پای دژ شلمچه با بچه های آسمانی دسته ویژه، هرگز از یاد و خاطر‌ رشادت های ماندگار دفاع مقدس نمی رود.

حسین افشار برایم تعریف می کرد:

در شلحه و در کنار فرماندهی گردان،  آنقدر آرپی‌جی زده بود، آسیب پرده های صوتی گوش هایش مانع شنیدن  صدای پیام بی‌سیم شده بود و من با خودکار، پیام های فرماندهی لشکر را آنقدر روی دستانم نوشته بودم که دیگر جایی برای نوشتن نمانده بود.

یا آنکه شهید “مصطفی بابایی” برایم تعریف کرده بود:

در تکمیلی کربلای پنج، پای دژ شلمچه، با آنکه از ابتدای نقطه رهایی به بازویش ترکش خورده بود، به من توصیه کرد “نیروها مطلع نشوند.”

آقا مصطفی بارها با ناله در حسرت فراق، برایم تعریف می کرد:

لحظه های نزدیک به شهادتش، وقتی از روی نقشه عملیاتی که در اختیار داشت، مرا توصیه و توجیه به بازگرداندن نیروها می کرد، از بازوی مجروحش خون روی نقشه می ریخت، بی آنکه حرف از برگشتن خودش بزند، مرا مجاب به بازگرداندن نیروها می نمود، که ناگهان تیر قناصه، امانش را برید و تا در بغل من بیفتد، دیگر شهید شده بود.

***

با آنکه من پیش تر از ایشان به گردان آمده بودم و با آن همه اشتیاق شهادت، در اسفند سال ۶۵  قبل از مرحله تکمیلی کربلای پنج در خلوت برادرانه و  آخری که با من داشت، در انبوه وصیت ها و نصیحت های نهایی و غایی با اصرار برادر، راهی خانه و شهرمان شدم. یادم می آید که در دیدار آخرمان خیلی گریه کردم تا در ادامه من هم بمانم، اما گفت: در عملیات پیش رو شهید می شوم، می خواهم که در وقت شهادت، شما در خانه و کنار “مادر”  باشی تا شاید قدری از آلام آن روز را بکاهد.

گفتم: از کجا معلوم شما شهید می شوید؟ شاید من شهید شدم و…

با اطمینان خاطر و حظ بی بدیل، خبر از شهادتش داشت.

گفتم: اگر شهید شدی و من ماندم، خودم را به رسیدنت، می رسانم.

گفت: خبر شهادت میرسد، ولی پیکرم، در خاک های داغ این دیار سالها غریب خواهد ماند. آنوقت هر روز که خبری از شهادت های شلمچه برسد، باور نیامدن و تحمل فراق برای مادرمان سخت‌تر می شود. (آخر در وصیتنامه خود آرزو کرده بود طوری شهید شود که شرمنده غربت، گمنامی و بی‌نشانی شهادت حضرت زهرا(س) نشود.)

دیگر تردید نداشتم که ترنم این گفتمان بوی وداع آخر می دهد و دیدار بعدی‌مان به قیامت می رود.

***

چند روزی گذشت و در سیزدهم همان اسفند ۶۵ روح بلندش در کنار یاران شهیدش که روی سربندهایشان یا فاطمه(س) و روی پیراهن‌شان شعار گروهان ویژه “إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلَّذِينَ يُقَتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفّا كَأَنَّهُم بُنيَان مَّرصُوص” را نوشته بودند، آسمانی شد و پس از گذشت ۱۰ سال چند تکه استخوان، قرآن خونین و نیم پلاک تفحص از جانب معراج شهدا به ما رسید.

و من هنوز مانده ام در حسرت آن اشتیاق، اطمینان و اطلاع از شهادت، که مرا مجاب به آمدن نمود و سالها در فراق خاطرش هرچه که به خط زدیم، توفیقی برای رفتن میسر نبود و قسمت ما از آن وداع آخر، ماندنِ تا آخر این زمانه و دیار با یک دنیا حسرت شد و حالا در آماج ترکش های روزگار و غربت از شهدا که هر روز تحملش سخت و سخت‌تر میشود، مانده ایم به امید آنکه دعای یاران سفر کرده شهادت، شفاعت و عاقبت به خیری را نصیبمان نماید.

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن