مصطفی و کربلای 8
مصاحبه با جانباز مجید رضاییان
درباره جانباز شهید مصطفی بابایی
مصطفی بابایی و عملیات کربلای 8
بعد از مرحله تکمیلی عملیات کربلای 5؛ نیروهای گردان به مرخصی رفتند. من وقتی از مرخصی به منطقه برگشتم، اوایل فروردین 1366 بود. برگشتم به گردان حضرت علی اکبر(ع) و یکراست رفتم سراغ بچه ها ازجمله مصطفی که حالا دیگر رفاقتمان نزدیکتر شده بود. او وقتی مرا دید، خیلی اظهار شادمانی کرد و از من خواست این بار هم با هم باشیم. از سویی، محسن ایوبی هم گفته بود به گروهان فتح بروم و مسلم اسدی هم گفته بود بیا چادر گردان.
حالا من سه پیشنهاد از سه همرزم خوبم داشتم، اما اصرار مصفی باعث شد که به جمع گروهان نصر، یعنی همانجا که مصطفی بود، بپیوندم. آن زمان، حاج کاظم بابایی فرمانده گروهان بود و مصطفی هم معاون او.
نزدیک عملیات کربلای 8 که شد، به صلاحدید حاج کاظم و درخواست مصطفی، چون قرار بود هر دسته از یک محور حمله کند، مسئولیت دسته 2 را قبول کردم. من از جعفر خادمی که پیش از آن مسئولیت دسته را به عهده داشت، خواستم که بعنوان ارشد دسته، همچنان کنارمان بماند.
روز 17 فروردین 1366 نیروها تا قبل از آفتاب در خط مقدم مستقر شدند. نیروهای دسته 1 در سنگرهای اجتماعی بودند و نیروهای دسته 2 و 3 در سنگرهای حفره روباهی که قبل از عملیات حفر شده بود، مستقر شدند.
قرار شد عصر همان روز برویم از دیدگاه به شناسایی منطقه بپردازیم. محل تجمع ما سنگر گردان بود. آنجا مسلم اسدی و مرتضی رضاقلی بعنوان فرمانده گردان بودند. من و حاج کاظم بابایی و حاج مصطفی و رحمان بیرالوند هم رفتیم.
راهی دیدگاه شدیم… 20 متر باید میرفتیم به سمت شمال و بعد 50 متر میرفتیم بطرف شرق تا برسیم به سنگر. حاج کاظم بابایی جلوی ما 5 نفر حرکت میکرد، پشت سرش مصطفی و رحمان، بعد هم من و ایرجی. منطقه کاملا زیر دید دشمن بود، ولی مصطفی و رحمان، بسیار بی پروا حرکت میکردند. آنها شادمانه با هم شوخی میکردند و پیش میرفتند. ما که چند متری با آنها فاصله داشتیم، به آنها تذکر میدادیم که انقدر نخندید! اما بی فایده بود…
ناگهان خمپاره 60 زوزه کشان آمد و نزدیکی آنها به زمین خورد. ترکش خمپاره به دست مصطفی اصابت کرد و قرار شد برگردیم چون این خمپاره که فرود آمد به معنی شروع خمپاره ها بود.
برگشتیم… مسلم نشسته بود، بقیه هم بودند. ما سربهسر مصطفی میگذاشتیم. ترکش خورده بود به عصب دستش، چون حس نداشت. من با او شوخی کردم و گفتم: منتظر بودی بهانه گیر بیاوری که بروی عقب!
مصطفی خیلی ناراحت شد و بهش بر خورد. تیغ جراحی ام را که همیشه همراهم بود، از من گرفت و چند ضربه به دستش زد که بگوید دستم حس ندارد. فهمیدم خیلی عصبانی شده اما باز هم دست از شوخی برنداشتم. شوخی ها ادامه پیدا کرد، اما متوجه شده بودیم که باید هرچه زودتر برود بیمارستان صحرایی چون ممکن بود دستش برای همیشه از کار بیفتد.
مصطفی راضی نبود برگردد عقب، اما بالاخره با اصرار بقیه راضی شد برود دستش را پانسمان کند و دوباره برگردد منطقه، اما وقتی او را برده بودند اورژانس، فهمیده بودند که اقدامات بیشتری برای دستش نیاز هست و بدین ترتیب او به عملیات کربلای 8 نرسید…
خوش به حالش که نبود و ندید پر کشیدن مسلم اسدی را…