زیبا و زخمی
خاطراتی درباره شهید محمد امین پور
به روایت مادر شهید
زمان قدیم ساکن روستا بودیم. آب لوله کشی نبود. یک منبع آب بزرگ کنار حیاط داشتیم که عصرها وقتی پسرها از بازی برمی گشتند، بهشان میگفتم دست و رویشان را با آب آن بشویند.
یک روز وقتی محمد در حال شستن دستانش بود، جیغ کشید. سراسیمه به حیاط رفتم و پرسیدم: چی شد؟
گفت: من و احمد داشتیم دستهایمان را میشستیم که فرشته ای آمد و میخواست دستمان را بگیرد و به آسمان ببرد.
پدرش گفت: حتما خیالاتی شده
سالها بعد که محمد و احمد به شهادت رسیدند، دانستم رویای آن روزش رویای صادقه بوده…
***
محمد و احمد سن و سالی نداشتند اما عاشق امام خمینی بودند. 14 ساله بود که یک روز آمد و گفت: می خواهم بروم جبهه!
دو تایی رفتند شناسنامه هایشان را دستکاری کردند و عازم جبهه شدند.
محمد آخرین بار که به مرخصی آمده بود، یکی از همسایه ها یک روز گفت: مادر محمد! برو اسفند دود کن.
پرسیدم برای چی؟
گفت: محمد را در خیابان دیدم. ماشاءالله چقدر نورانی و زیبا شده.
***
روزی که قرار بود فردایش اعزام شود، مدام دور من می چرخید و مرا می بوسید و حلالیت میخواست.
می گفت: این آخرین دیدارمان است.
چند شب بعد از رفتنش، شبی در خواب دیدم پرنده ای زیبا و زخمی روی پلۀ خانه مان نشسته. هرچه سعی میکردم بگیرمش، پر می زد.
بیدار که شدم، دانستم پسرم شهید شده.
صبح همان روز، خبر شهادت محمد را آوردند…
محمد اولین شهید روستا بود.
وقتی خواستم صورتش را ببوسم، احساس کردم به من لبخند می زند.