زودتر از موعد
شهید علیرضا احمدوند به روایت مادر شهید
علیرضا و علی محمد هر دو مثل هم به دنیا آمدند و مثل هم از دنیا رفتند.
آن زمان، اوضاع اقتصادی مان رو به راه نبود و زندگی مان با کارگری می گذشت. خانه نداشتیم و مستاجر بودیم. ولی نور ایمان در قلب بچه هامان بود. علیرضا از دوازده سالگی نمازش قضا نشد. گاهی که فامیل به خانه مان می آمدند و شب می ماندند، صبح با تعجب می دیدند علیرضا برای نماز بیدار می شود. به او می گفتند تو هنوز مکلف نیستی و واجب نیست بخوانی. اما او کاری به این حرفها نداشت. او زودتر از موعد، ادای تکلیف را به خودش واجب کرده بود.
از کودکی اهل کار بود و کنار دست پدرش که بنا بود می ایستاد و کارگری می کرد. از سر کار، با همان سر و وضع گچی، می رفت مسجد و نمازش را به جماعت می خواند.
اهل غیبت نبود. اگر کسی پشت سر دیگری حرف می زد، می گفت: کاری به دیگری نداشته باش. حرف خودت را بزن.
وقتی می خواست به سربازی برود، به او گفتم برو ارتش، اما قبول نکرد. گفت نمی خواهم ریشم را با تیغ بتراشم. می روم سپاه. راهی جبهه شد و در گردان مهندسی رزمی با لودر کار می کرد و خاکریز می زد.
یکبار در جبهه شیمیایی شده بود اما از ما مخفی می کرد. چشمهایش کاسه خون بود و بدنش پر از تاول، اما چیزی نمی گفت.
برای نام نویسی اش که رفته بودیم سپاه، احساس کردم چهره اش عوض شده. قسم به خدایی که شریک ندارد، همانجا گفتم: علیرضا اگر برود، دیگر برنمی گردد.
و همانطور شد..