با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

خودم می‌آیم…

شهید قاسم اشجع زاده به روایت مادر شهید

قاسم دانشجوی دانشگاه امام صادق علیه‌السلام بود. گاهی از طرف سپاه برای آموزش قرآن به روستاهای اطراف ورامین می‌رفت. وقت هایی هم که از این دو کار فارغ بود، به پایگاه «بسیج مهدیه» می‌رفت و خدمت می کرد.

بعضی وقتها نگران سلامتی اش می‌شدم.

می‌گفتم: چرا اینقدر کم می‌خوابی؟ شبها تا دیروقت بیداری، بعد از نماز صبح هم مشغول کار می‌شوی

می‌گفت: مادر! باید عادت کنم.

اصلا انگار آنها در دنیای دیگری زندگی می‌کردند که با عالم ما فاصله‌ داشتند.

***

21 روز از شروع سال 1366 گذشته بود که پسرم کاظم به شهادت رسید.

وقتی خبر شهادت کاظم آمد، خانه مان پر شد از فامیل و غیر فامیل. منتظر شدیم قاسم از جبهه بیاید و بعد کاظم را به خاک بسپاریم. خبر نداشتیم او هم شهید شده.

سپاه ورامین از شهادت قاسم اطلاع داشت اما چیزی به ما نمی گفت. همه از تأخیر تدفین کاظم تعجب کرده بودند.

قلبم گواهی می‌داد که قاسم هم شهید شده اما زبانم قادر نبود سخن بگوید، تا اینکه عموی پسرانم با جمعی از فامیل، به بنیاد شهید رفتند تا علت را جویا شوند.

چند ساعتی گذشت و نیامدند.

دیگر یقین پیدا کردم که قلبم گواهی درست میدهد. با صدای بلند گفتم: قاسم هم شهید شده، منتظرش نباشید.

قاسم استاد و راهنمای کاظم بود. مگر می‌شود کاظم شهید شده باشد و قاسم که بی‌تاب‌تر از او بود شهید نشده باشد.

همانطور که اشک می‌ریختم، عموی قاسم و کاظم در را باز کرد و در حالیکه همه به او خیره شده بودند، گفت: «هر که می‌خواهد قاسم را ببیند، قاسم کنار کاظم است.»

***

دو شب بود که از شهادت کاظم مطلع شده بودیم، در عین حال هنوز خبر شهادت قاسم را به ما نداده بودند.

آن شب خواب عجیبی دیدم؛

مردم شهر، همه سینه زن و نوحه خوان شده بودند و به طرف محلی که هر سال مراسم عاشورا در آنجا انجام می‌شود در حال حرکت بودند. من هم در شیب و سرازیری همان محل، به مردم ملحق شدم.

مردی در لباس یک پاسدار در را باز کرد و در حالیکه به جمعیت نگاه می‌کرد مرا صدا زد. آن مرد به یکی از بستگان نزدیک که کنارم بود اشاره کرد و گفت: به این خانم بگویید بیاید و در غسل و کفن این دو شهید به ما کمک کند.

اما من گفتم: این خانم با آنها محرم نیست. خودم می آیم…

***

دو سال از شهادت قاسم می‌گذشت. خیلی دلتنگش بودم. یکی از دوستان نزدیکش نحوه شهادت او را برای ما گفته بود و من ناراحت بودم که چرا وقتی پیکر فرزندم را برای آخرین بار می‌دیدم، محل زخمهایش را نگاه نکرده بودم. البته آن موقع سخت می‌ترسیدم که شاید نتوانم تحمل کنم ولی بعدها که دوستانش چگونگی شهادتش را نقل کردند، کنجکاو شده بودم.

تا اینکه یک شب پاییزی که سرمای زودرسی فرا رسیده بود، قاسم را در خواب دیدم.

در عالم خواب، یکی از خویشان در منزلمان میهمان بود. قاسم از راه رسید. چون هوا خیلی سرد بود از او خواستم تا روی صندلی در جای گرمی بنشیند. در عالم خواب از شهادتش آگاه بودم. سر و وضعش خیلی مرتب بود ولی احساس سرما می‌کرد. میهمانمان کمک کرد و یک بخاری آورد تا خانه را گرمتر کند. من هم سعی می‌کردم از او سؤالهایی بکنم.

اول پرسیدم: می‌دانم که شهید شده‌ای ولی حالا می بینم که سالمی. خنده ای کرد و من برای تأیید حرفهایم، پشت هم می‌گفتم می‌خواهی عکس های شهادتت را بیاورم؟ تازه همرزمانت گفتند وقتی به شهادت رسیدی از سر و سینه و کمر و دست آسیب دیدی، دوست دارم سرت را ببینم.

قاسم بدون اینکه حرفی بزند، سرش را پایین آورد. دیدم سرش سالم است. گفتم دستت را هم گفتند شکسته، اما دیدم دستش هم سالم است و فقط آثاری از آن شکستگی وجود دارد. بعد کمرش را دیدم. در حالیکه اجسام سیاه رنگی زیر پوست پیدا بود. در همین زمان در حال رویا همسرم آمد کنار ما و به من گفت : اینها ترکش است، اما خود قاسم صحبتی نکرد. سوال آخرم این بود که: شنیده ام موقع شهادت، دل درد شدیدی داشتی. این دل درد مربوط به چه بود؟ دو انگشت دستش را بلند کرد و با صدایی آرام و ملکوتی گفت: من فقط صدای زنگی را شنیدم که گفت: ”الله اکبر”

این را گفت و از خواب پریدم.

 

شهید قاسم اشجع زاده
مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن