گلولهای که سهم من نبود
خاطره برادر مجتبی شوشتری
شب عملیات بیت المقدس ۶ بود. نمیدانم خواب بودم یا …
یکهو دیدم آقائی با چند نفر همراه آمدند.
سوال کردم: اینها کیستند؟
گفتند: حضرت علی اکبر علیه السلام تشریف آوردند تا ثبتنام کنند.
دل توی دلم نبود. دوست داشتم من هم زودتر ثبت نام کنم، اما کارشان طولانی شد و طرف سنگر ما نیامدند.
رفتم به سمتشان.
کسی که همراهشان بود، گفت: آقا خودشان می آیند.
دوباره صبر کردم… اما آقا نیامد…
باز راه افتادم و رفتم به طرفشان. دیدم بچهها دورشان جمع شده اند.
گفتم: آقا جان، اسم مرا هم بنویسید.
فرمودند: خیلی سخت است.
گفتم: عیبی ندارد.
فرمودند: مادرت امشب برایت یک خواهر می آورد که همیشه آرزویش را داشتی.
باز هم گفتم: عیبی ندارد.
حضرت، اسمم را نوشتند و جلویش یک علامت گذاشتند. تعداد کسانی که مقابل اسمشان علامت داشت، زیاد بود.
حیا کردم و چیزی نگفتم.
***
روز بعد، عملیات شروع شد.
ارتفاع اصلی پاکسازی نشد. به غلام عظیمی گفتم برویم. او بلند شد و همراه با برادرش مهدی و یک نفر دیگر حرکت کردیم به سمت بالا.
یکهو دشمن آرپیجی را گرفت سمت من و شلیک کرد.
گلوله درست خورد بغل پایم، اما عمل نکرد. خرج گودش خاک را می سوزاند.
پایم سست شد و زمین خوردم.
سه چهار ثانیه گذشت…
در این چند ثانیه، چهره خواهرم جلوی چشمم آمد. یا علی گفتم و بلند شدم. غلام و مهدی و آن یکی از من جلو زدند. آرپیجی دوم شلیک شد. خورد توی سر غلام. از شکم نفر دوم رد شد و جلوی پای مهدی منفجر شد.
هر سه آسمانی شدند و من….
تا بالای ارتفاع رفتم. دشمن تیراندازی کرد. نارنجک انداخت و آرپیجی زد، اما انگار سهم من نبود…