ناگهان چقدر زود دیر میشود…
خاطره برادر مجتبی شوشتری
به همراه بچههای ادوات در جزیره مجنون مشغول پدافند بودیم.
بالای سرمان بچههای ارتش نگهبانی می دادند.
یک بار وضو گرفتم و داشتم به طرف سنگر می رفتم که تیربارچی صدایم کرد و آب خواست.
تا به داخل سنگر رفتم و آب را برداشتم، محسن زارع صدایم زد. لحظهای نشستم ببینم چه می گوید که ناگهان گلوله باران دشمن بعثی شروع شد.
اطراف سنگر گلوله باران شد…
صدای رگبار تیربار را که شنیدم، یاد برادر ارتشی افتادم.
بلافاصله به بالای پد رفتم. تیربارچی ارتش آخرین لحظه، چند گلوله ای شلیک کرده بود و با لبان تشنه به شهادت رسیده بود.
من مانده بودم و شرمندگی.
هیچ چیز آرامم نمی کرد.
دیوانه شده بودم.
صبح روز بعد با چشمان اشکبار اطراف سنگر قدم می زدم. تشنه بودم اما نمی توانستم لب به آب بزنم.
همان وقت، گلوله ای کنارم منفجر شد. احساس کردم تمام شد!…
نمیدانم چقدر گذشت، اما با صدای مهربان امدادگر، فهمیدم که لیاقت شهادت نداشته ام.
حالا ۳۵ سال از آن روز می گذرد. هنوز چهره آن شهید جلوی چشمانم هست و با خود زمزمه میکنم: چه زود دیر شد. فرصتهای ما در حال تمام شدن است. مواظب باشیم زود دیر نشود.