ارتقاء درجه؛ در یک چشم به هم زدن!
از “مسئول تدارکات” تا “فرمانده گردان”!!!
خاطره برادر “جواد چپردار“
بعد از عملیات بیت المقدس شش در منطقۀ سلیمانیۀ عراق، قرار شد بچه های گردان، به چند گروه تقسیم شوند تا به محضر خانواده معظم شهدای آن عملیات برسند.
مسئول گروه ما برادر محمد قورچیان (فرمانده گروهان فجر) بود و اعضای گروه: من، مسعود حسنی، حمید قاسمی، حسین افشار، رضا فیض، محمد سروری و مسئول تدارکات گردان به نام ابوالقاسم سرتختی بودیم.
البته لازم به توضیح نیست که این جماعت چه سوابقی در شرارت و شوخ طبعی داشتند، به ویژه برادر رزمنده “مسعود حسنی“ و فرمانده بسیار محترم گروهان فجر؛ “حاج محمد قورچیان“!!!
***
به اسلامشهر رفتیم تا به محضر خانوادۀ شهیدی شرفیاب شویم که تازه چند روز بود به گردان علی اکبر، گروهان فتح آمده بود. از آنجایی که در آن عملیات، من و “حمید قاسمی“ هم نیروی آزاد همان گروهان بودیم، میخواستیم خاطره شهادتِ آن شهید را برای خانوادهاش تعریف کنیم.
اما به خانۀ شهید که رسیدیم، متوجه شدیم که درست در همان ساعت، مراسم ختمی برای شهید در مسجد جامع محله در حال برگزاری است. گفتیم حالا که تا اینجا آمدهایم، جهت ادای احترام و قرائت فاتحه، به مسجد برویم.
آنجا وقتی متوجه شدند که ما همرزمان شهیدشان هستیم، دعوت کردند تا به عنوان فرماندهان گردان!!! پشت تریبون برویم و از خصوصیات و خاطرات شهید بگوییم.
من و حمید، حسابی کُپ کرده بودیم!
ما فکر می کردیم آن شهید؛ یک بسیجی معمولی بوده، اما آنجا با مشاهده پلاکاردها فهمیدیم او از فرماندهان رده بالا با سوابقی درخشان بوده که خواسته به عنوان یک بسیجی گمنام به شهادت برسد.
همچنین مجری مراسم با به کار بردن عنوان “فرماندهان گردان حضرت علی اکبر” برای ما، نگرانی و اضطرابمان را بیشتر کرد.
من و حمید که به هیچ وجه نمیتوانستیم خودمان را فرمانده جا بزنیم. نه سن و جثهمان به فرماندهی میخورد، نه قیافهمان.
قرار شد حاجآقا سرتختی؛ مسئول تدارکات گردان را که همراهمان بود، جای فرمانده گردان بفرستیم جلو. محاسن بلند و سن و سال او، بیشتر از بقیه به فرماندهها میخورد.
آن روز ما از حرفهای حاجآقا سرتختی پشت بلندگو، چیزی نفهمیدیم. آنقدر که خندیدیم و خندیدیم!
مسعود حسنی از وسط مجلس داد میزد:
حاج آقا سرتختی! لباسزیرهای بچههای گروهان فجر را چهکار کردی؟!…
حاج آقا چرا کمپوت و کنسروهای ما را نمیدی؟!…
حاج آقا…
حاج آقا…
او میگفت و ما میخندیدیم. خیالمان تخت بود که سرعت مکالمه و نوع گفتمان مسعود برای بقیه قابل فهم نبود. فقط ما میفهمیدیم چه میگوید.