یادها
پذیرفتهشده
خاطره برادر “مجتبی شوشتری”
درباره شهید “مسلم اسدی”
شب عملیات کربلای هشت؛ کربلایی دیگر برپا شده بود و عاشورایی دیگر در حال رقم خوردن بود، وقتی قرار شد حرکت کنیم، یک گلوله درست کنارم منفجر شد.
مسلم اسدی که متوجه نشده بود، گفت: چرا حرکت نمیکنی؟ ترسیدی؟!
گفتم: نه. پاهایم توان راه رفتن ندارد.
پوتین ها را از پایم درآورد و فهمید مجروح شدم. مرا بغل کرد و تا پیش بچه های حمل مجروح دوید.
وقتی زمینم گذاشت، گفتم: مسلم جان! بقیه عیدی اهدائی حضرت امام، توی جیبم است.
مسلم درش آورد و گفت: خدا را شکر، چون اینجا فقط کسانی که دِینی به گردن ندارند رو میپذیرند…
***
در بیمارستان سینا بودم که داش علی کوثری آمد. از او درباره مسلم سوال کردم. قطره اشکی نشست گوشۀ چشمش…
مسلم پذیرفته شده بود، چون دِینی به گردنش نبود…