توئی که نشناختمت
به قلمِ برادر “حبیب الله ملکوتی فر”
تقديم به ارواح طیبه برادران محمد آقاخاني، جلال شاكري، حسين ظهوريان، مسلم اسدي، قاسم کشمیری، علي عاملي، عليرضا رضائي اصل، محسن ايوبي، علي يزدان پناه، وحيد ناحي، سيدحسن و سيدكاظم كلانتر، مسافري، صفري، رنجه، آقائی و… تمام رزمندگان گردان علي اكبر لشكر 10 سيدالشهداء و گردان حبيب ابن مظاهر لشگر 27 محمد رسول الله(ص).
زمستان سال 1365 در منطقه شلمچه در گردان حضرت علي اكبر(ع) از لشکر 10 سيدالشهدا(ع) مشغول به خدمت بودم.
بعد از مدتي پروار شدن در پشت جبهه، تازه به گردان برگشته بودم.
حال و هواي گردان قدري عوض شده بود. شهادت برخي از نيروها و مجروح شدن تعدادي ديگر و ورود چهره هاي تازه، كلا رنگ ديگري به گردان داده بود كه با آن مقداري احساس غريبي ميكردم.
شب اولی که وارد خطوط و سنگرهای اصلی پشت خط شدم، از قدیمی ها و دوستان صمیمی دنبال داود علیرضا گشتم. پاشنه یکی از پاهایش با تیر تیربار مجروح شده و به شدت درد میکشید. بچه ها دورش جمع بودند و سعی میکردند با دادن مسکن اندکی از دردش بکاهند.
سنگر نسبتا بزرگ بود. آنطرفتر، یکی معرکه گرفته بود؛ چیزهایی میگفت که بچه ها میخندیدند. معلوم بود بچه ای شوخ و باصفاست. تقريبا جايي كه او بود پر از خنده و به نوعي مسخرگي بود. با حال و هوايي كه از بچههاي سابق گردان مخصوصا بچههاي دسته شهادت سراغ داشتم، چندان خوشم نميآمد كه يك نفر (به خيال من) در چنين جايي اين همه ادا و اصول در بياورد. اندکی رو ترش کردم. نمیدانم داوود بود یا علی کوثری که به من تذکر داد زود قضاوت نکنم.
فردای آن روز، همان عزیز به سراغم آمد، نمی دانم چه شد که به هم گره خوردیم.
مرا با خودش به محوطه های اطراف برد و گفت: “حاجی بیا تا نوبت خط رفتنمون نشده چیزهایی از این نفربرها و تانک ها یادت بدم.”
گفتم: “مثلا چی رو؟”
گفت: “مثلا اینکه چطور بتونی راهش بندازی و راه ببری، ساده است!”
گفتم: “خوب! چه به درد ما میخوره!؟”
گفت: “ببین! یه وقت میبینی جایی گیر کردی با کلی مجروح و شهید، راهی برای بیرون اومدن نداری و یه نفربر یا تانک سالم هم یه گوشه ای افتاده! اگه بلد باشی بچه ها رو میریزی توش و از معرکه در میآری!”
دیدم حرفش درست است. گرچه من خوب نتوانستم یاد بگیرم، اما تلاش کرد یک چیزایی را در کلهام جا کند!” این تنها درسش نبود. او با گذشت زماني نه چندان زياد، درس های بزرگتري به من داد؛ درس خدايي بودن دروني، نه ظاهري. درس عاشق بودن حقيقي. درس “حزنه في قلبه و بشره في وجهه” گر چه من شاگرد خوبي نبوده و نخواهم بود، اما استاد اين درس؛ همين جوان بذلهگو و شوخطبع بود. به زودي فهميدم در سختترين شرايط و حادترين مواضع و در اوج لحظات خون و گلوله و فرياد و درد و رنج، لبخند و شوخطبعي از لبان او محو نميشود. عجب شجاعتي در وجودش بود. جايي كه او بود روحيه بود، جايي كه او بود خنده بود و جايي كه او بود خستگي معنايي نداشت.
***
يادم نميرود آن شب حساس را كه نيروهايمان ته كشيده و چيز زيادي در چنته نداشتيم. تقريبا تمام بيسيمچيهاي گردان شهيد شده بودند، فرمانده گردان آش و لاش به پشت جبهه انتقال داده شده و از گردان و فرمانده گروهانها هم چيز زيادي باقي نمانده بود. مسلم شده بود فرمانده گردانی که کلا چهل نفر هم نمیشدیم! من كه حالا نقش بيسيمچي را بر عهده داشتم به گفتگوهایی که بین علی کوثری و مسلم اسدی رد و بدل میشد، گوش میدادم.
علی به مسلم میگفت: “چند نفر تو سنگر کمین الان دو شب و روزه موندند و کلا روحیه شونو از دست دادن! من الان از اونجا میآم! خیلی وضعشون داغونه. سنگرشون هم اصلا سنگر نیست. هر جوری هست باید براشون جایگزین پیدا کنیم”.
مسلم گفت: “کسی رو نداریم باید یه جوری تا صبح سر کنند تا نیرو برسه”.
علی گفت: “نمی شه حاجی! انقدر روحیه شونو باختند که ممکنه هر لحظه خودشون برگردند. باید یه کاری بکنیم.”
مسلم کمی ناراحت شد! با همان صدای زنگ دار و محکمش گفت: “چه حرفی میزنی! نمی دونی مگه نیــرو نداریــم؟!”
علی گفت: “لااقل یکی رو بفرست پیششون که یه خوردن بهشون روحیه بده و تا صبح سرشونو گرم کنه! ”
گفت: “کی مثلا! ”
گفت:” حاجی ملکوتی خوبه!! بی سیم هم داره. ”
مسلم گفت: “حاجی ملکوتی نه!”
علی اصرار کرد. مسلم قبول کرد. من خودم را جمع و جور کردم بروم که دوباره صدای مسلم از پشت بی سیم آمد: “علی جان! حاجی ملکوتی نه!”
یک لحظه احساس کردم ممکن است داداش صیغه ای بودن من و مسلم دارد رویش اثر میگذارد! خوب علی هم داداش صیغه ای من بوده! مضافا از مسلم بعید بود که این دلیلش باشد. حتما داشت فکر میکرد بعد از مجروحیت حاجی اسماعیلی، این تنها طلبه مانده در گردان است و بهتر است برای حفظ روحیه بچه ها هم که شده بماند. شاید….” نمی دانم چه بود که علی اصرار داشت بچه ها را دریابیم و مسلم مُصِر بود که من نباشم.
گوشی را گرفتم و خودم از مسلم خواستم اجازه بدهد بروم. او از اینکه فهمید داشتم به گفتگوهایشان گوش میکردم، هم خنده اش گرفت، هم معلوم بود که خوشحال شده که خودم موضوع را میدانم. ازش خواهش کردم که بروم. خیلی سریع قبول کرد. علی هم دعایم کرد. نهایتا قرار شد با یک نفر ديگر برویم به سنگر كمين و بدتر از آن اينكه مسلم كه حالا مسئوليت فرماندهي گردان را نيز بر عهده داشت، از من خواسته بود كه تا صبح سر بچهها را در كمين گرم كنم شايد نيرو برسد! او به طور خصوصي به من توضيح داد كه با مجروحيت شديد حاج حميد (فرمانده گردان) و احتمال شهادت او و شهادت بسياري از بچه ها، الآن روحيه خيلي از نيروها خصوصا نيروهاي سنگر كمين خوب نيست. نیرويي هم نمانده كه جايشان را با آنها عوض كند و من ضمن مسئوليت ارتباط بيسيم بايد يه جوري! مسئول حفظ روحيه هم باشم!
زمان حرکت، دیدم همان جوان شوخطبع، کنارم است. محکم بغلم کرد و گفت: بریم حاجی!
گفتم: مگه شما هم میخواین بیاین؟
گفت: آره دیگه با هم میریم. دیگه با هم ایم.
راستش ته دلم خیلی خوشحال شدم، چون اولش فکر کردم باید تنهایی خودم را به کمین برسانم و نمی دانستم چهجوری!
حرکت کردیم.
وقتي به كمين رسيديم، جز چند نيروي نالان، خسته و وامانده كه هر لحظه خواهان بازگشت به خط اصلی بودند، كسي آنجا نبود. معلوم نبود بيچارهها از چه موقعي آنجا زير آنهمه آتش و گلوله مانده بودند. به زودي نالهها و پرسشهاي بيشمار آنها مرا نيز خسته و بيروحيه كرد. موقعيت بسيار بد و گلوله باران خرواري دشمن و عدم داشتن حتي يك جان پناه درست و حسابي كلافهمان كرده بود. فكر نمي كردم اوضاع تا اين حد ناگوار باشد. به راستي جز چند نيروي آش و لاش و خسته هيچ چیز ديگری نداشتيم، آن هم درست در دل دشمن و در سنگر كمين. واقعا ترسناك بود نمي توانم بگويم خيلي شجاع بوديم و از هيچ چيزي نمي ترسيديم من معناي ترس واقعي را همان جاها درك كردم!
“وقتي درست در شانزده-هفده سالگي در دل شب با چند بچه هم سن و سال خودت در جايي قرار بگيري كه درست از سه طرف دشمن بر تو مسلط و كمترين فاصله تو با آنها گاهي صد و پنجاه ، گاهي صد و گاه تا پنجاه متر و حتی کمتر باشد و بارشي از گلوله هاي رسام، ديده و ناديده روي سرت باشد و تعدادي جنازه عراقي و چند پيكر پاك دوستانت كه تازه شهيد شدند و هيچكس نتوانسته آنها را به عقب برگرداند، دور و برت باشند و هر آن منتظر حمله اي، حادثه اي يا گلوله اي باشي كه مغزت را بپراند، مي تواني بدون هيچ ترسي بترسي!!!” و من به وضوح ترس را در تمام اطرافم مي ديدم. مثلا قرار بود مسئول حفظ روحيه هم باشم!
اينجا بود كه دوباره شوخيهاي عجيب او شروع شد.
خدا ميداند حالا كه اين مطالب را مينويسم غم بزرگي دلم را سخت ميفشارد و بغض مبهمي بر گلويم چنگ مياندازد. چگونه توانست با شوخيها و جوكهاي بيمزهاش روحيه را به همه برگرداند؟
چگونه كاري كرد كه من يادم رفت كجا هستم و ديگران هم فقط صداي خندههايي را ميشنيدند كه بين ما رد و بدل ميشد؟
يك شعر بند تنباني را نمي دانم از كجا ياد گرفته بود كه با لهجه آذري مي خواند:
تو از عسل شيرينتري بربري آي بربري
تو از لواش نازك تري بربري آي بربري
تو بيسكويت مادري بربري آي بربري
جونم فدات بربري بميرم برات بربري!
بعد از همه مي خواست كه سينه بزنند و جواب او را بدهند. نمي توانستي كه نخندي!!! اين بچه در آن اوضاع و احوال، جوك گفتنش گل كرده بود و خودش هم بلندتر از همه مي خنديد.
اين همه ماجرا نيست!
آنچه كه ميخواهم اينجا تعريف كنم تنها يك خاطره كوتاه از لحظات صبح همان شب كمين است.
درست نزديك اذان صبح، باراني از خمپاره 60 بر ما باريدن گرفت. جاي نفس كشيدن نبود. يك سنگر (حفرهروباهی) به عنوان جانپناه ما بود كه شب قبل و به محض ورود به اشاره او رديفترش كرده بوديم. توي سنگر دراز كشيديم. نفسمان در نمي آمد. دشمن به صورت متري داشت شلمچه را شخم مي زد. كو جرأت سربلند كردن!
وقت اذان شد. نماز صبح را چگونه بخوانيم؟ بهتر ديديم كه كمي صبر كنيم شايد اوضاع آرامتر شود. اندكي كه گذشت بارش خمپاره 60 کاهشی شد اما ترس از آن همچنان وجود داشت. حالا دشمن به صورت چند متر، چند متر و نامنظم مي زد. من بلند شدم، روي خاك تيمم كردم و سريع نمازم را به صورت نشسته خواندم. شايد كلا يك دقيقه و نيم یا مقداري كمتر و بيشتر طول كشيد.
نماز كه تمام شد ناخودآگاه توجهم به سمت او جلب شد. برگشتم ديدم بلند شده و دارد همه جا را خوب ميپايد، بعد آرام نشست، بندهاي پوتين را باز كرد، جورابهايش را بيرون آورد، با قمقمة آبش وضو ساخت، دوباره جورابهايش را پوشيد و به نماز ايستاد با قامتي به استواري نخلها. چه نمازي و چه حالي! هوا اندکی روشن شده بود. او را اینجوری ندیده بودم! با دهانی نیمه باز، محو تماشایش شدم. براستي او از اينكه تركش يكي از اين خمپارهها افقياش كند، ترسي نداشت؟ آنهمه صوت خمپاره و صداي ويز ويز گلولهها كه از بالاي سر آدم و گاه از بيخ گوش آدم رد ميشد، در او اثري نداشت؟ چطور ميتوانست به اين زيبايي نماز بخواند و چنين حالي در نماز داشته باشد؟ اصلا به او و قيافه اش و جوكهايش نميآمد كه چنين باشد! ولي بود! و من ميديدم. مات و مبهوت فقط تماشا كردم و …. بعد بسیار شرمنده از نمازي كه خواندم استغفار کردم! “به راحتی و بدون احساس گناه میتوانستی بهش حسادت کنی!” او خيلي قشنگ نماز مي خواند، خيلي آرام بود، نمازش دلنشين بود، نمازش جان مرا نيز شستشو مي داد!
***
فرداي آن روز، بچه ها را جمع و جور کردیم. به مسلم قبولاندیم که بودن بچه ها در اینجا نه فایده ای دارد و نه به صلاح است. برگشتيم به خطوط اصلي. درگيري ما با عراقي ها خيلي سخت شد. گاه يك تپه كوچك در عرض نيم روز دو سه بار دست به دست مي شد و او بود كه با خواندن همان شعر بربري روي خاكريز مي رفت و به سمت تانك ها شليك مي كرد و به همه روحيه مي داد.
از يادم نمي رود كه در يك لحظه بسيار سخت، داشتم با حرارت زیاد با بيسيم صحبت مي كردم، با هيجان مي گفتم كه “داريم قيچي مي شيم” و کمک میخواستم که صداي او را شنيدم كه بلند مرا صدا مي زد. بيسيم را قطع کردم. به طرفش برگشتم و ديدم روي خاكريز، درست نوك خاكريز، ايستاده و آماده شليك آرپيجي است. سرش را برگرداند، لبخندي زد و گفت: بربري! و شليك كرد! خنده ام گرفت و در عين حال از عصبانيت نمي دانستم چه كنم.
آمد پايين و گفت:” جوش نزن! ديدم داري جوش مي زني خواستم بخندي!”
***
عصر همان روز من مجروح شدم. برای کمک به یکی از بچه های مجروح رفته بودم که خودم هم مجروح شدم.
بچه ها با بخشی از عمامه خودم، پایم را بستند. او سریع آمد، بدون حرف و تعارف، مرا سوار خودش کرد. قریب به پانصد متر راه را تقریبا دوید و مرا به پشت خط انتقال داد.
شرمنده بودم!
تماما شرمنده!
وقتي مرا زمين گذاشت، خم شد، صورتم را بوسيد و گفت: “اگه اجازه بديد ديگه بايد برگردم”
و برگشت… در حالی که تمام وجودم نگاه شده بود و خطی از اشتیاق دوباره دیدنش را تا زمانی که از چشمم ناپدید شد، به دنبالش کشید.
من ديگر او را نديدم…
چيزي زياد ديگري از او نمي دانم و به خاطر ندارم. حتی نام زیبایش را.
قاطی کردم و قاطی کرده بودم. یک موج انفجار شدید که قبلا دچارش شده بودم، برایم تا حدودی فراموشی نیز آورده بود. مدتها فکر کردم او محمد آقاخانی بود، اما بعدها فهمیدم محمد قبل از این شهید شده بود. پس “او” نبود.
از بيمارستان اهواز برگشتم به چادرهاي گردان. برخي از بچه ها آمده بودند. مسلم هم در ميانشان بود. با اشتیاق به سمتم آمد و مرا در آغوش کشید، چشمم در بین بچه ها به دنبال “او” بود، شاید در آن لحظه هیچ چیز دیگری از خدا نمی خواستم، جز انکه فقط یکبار و فقط یکبار دیگر “او” را ببینم! اویی که نشناختمش! اما او آنجا نبود. کسی به من گفت كه در مقابله با تانكهاي دشمن، تيري مستقيما بر سينه او نشست و آن سرو سهي را بر زمين انداخت….
او که حتی نام زیبایش به خاطرم نیست!
همان روز مجروحیتم در بیمارستان شعری را به یاد نماز زیبایش و به یاد شجاعت و چهره دلنشینش شروع و بعدا تکمیلش کردم….
آتش كينههاي دشمن سخت
آتش مهر دوست سوزان است
گر چه دود است و آتش و رگبار
آسمان تو ليك طوفان است
در درون تو گر كه طوفان نيست
پس چرا مثل ابر ميباري؟
ياد روي كه را گرفتاري؟
از كدامين حضور سرشاري؟
آسمان آتش و زمين سوزان
مست مستي مگر شرابي تو؟
ميدرخشد رُخَت چنان مهتاب
اینچنین محو آفتابي تو
بین انبوه آتش و باروت
چشمهایت به خنده گل کرده است
ماهتابی به جام چشمانت
بانوی آفتاب مل کرده است
داشت با اوج آسمان پیوند
چشمهايت كه رشك مهتاب است
مـانده در حيرتم كه در آتش!
نخل قدت بلند و سیراب است
گو كه از آسمان چه ميخواهي؟
آسمانيتر از تو آيا هست؟
محو در خط و خال و ابرويي
شعله در دامن و خوش و سرمست
خفته در آن نگاه زیبایت
وسعت بيكرانهاي از عشق
كاش مي بود در دل من هم
شعله ای يا نشانهاي از عشق
مانده مبهوت در كنار توام
فاصله … آري آه بسيار است
خواستم بارها كه برخيزم
در دلم ترس يك گنهكار است
اينك اين من، ز خويشتن خسته
من و يك جانِ مانده از پرواز
تو و چالاكي دلي عاشق
در دل آتش و شكوه نماز
ح. م. شبگرد
2 اسفند 1365
خیلی قشنگ بود ممنون