انتقام
خاطره برادر “محمود روشن”
درباره شهید “ابوالفضل رفیعی”
در مرحله اول عملیات کربلای 1 ؛ شهید مسلم اسدی، ابوالفضل رفیعی و سایر نیروهایی که زودتر رسیده بودند، با آن تعداد عراقی که از شب قبل مانده بودند و با پیشرویای که نیروهای خطشکن در شب گذشته داشتند و پشت نیروهای خطشکن ما قرار گرفته بودند، درگیر شدند.
وقتی ما رسیدیم، مسلم همانطور که داشت تیراندازی میکرد با عصبانیت پرسید: «کجا بودید؟ چرا دیر کردید؟»
من به مسلم گفتم: «سید حمید دهقانی شهید شد و با شهادتش ستون پاره شد و ما کمی عقب موندیم.»
مسلم برای یک لحظه مکث کرد و سست و ناراحت شد، ولی خیلی سریع بر احساساتش غلبه کرد و گفت: «خوش به حالش! به سعادت رسید.» و بلافاصله دوباره ایستاد و از سرِ خاکریز به سمت عراقیها تیراندازی کرد.
حسین ظهوریان هم سرِ خاکریز در حال درگیری بود که خبر شهادت سید حمید او را مغموم کرد.
ابوالفضل رفیعی هم با شنیدن خبر شهادت سید حمید، هم ناراحت شد و هم از دست عراقیهایی که با آنها در حال جنگیدن بودیم عصبانی شد و برگشت و یک قبضه تیربار برداشت و با شجاعتی وصفنشدنی رفت بالای خاکریز و شروع کرد به تیراندازی. یکی از نیروها هم وقتی دید رفیعی در حال تیراندازی با تیربار است، رفت و نوارها را گرفت و صاف کرد تا داخل سلاح گیر نکند. همین کار رفیعی باعث شد عراقیها بترسند و از مواضع خودشان عقبتر بروند و سنگرهایشان را ترک کنند. بعد از اینکه عراقیها سنگرهایشان را ترک کردند، ما پیشروی کردیم و آنها را در منگنه قرار دادیم. عراقیها چهار یا پنج نفر بودند، ولی باز هم دست از مقاومت برنمیداشتند. فاصلۀ ما با آنها خیلی کم بود و آتش زیادی بین ما در حال تبادل بود……..
***
………….. مسلم دستور توقف تیراندازی را داد. و همگی به صورت کاملاً آماده و مسلح به طرف عراقیها رفتیم و آنها را اسیر کردیم. حدسمان درست بود؛ آنها چهار یا پنج نفر بیشتر نبودند. پشتسر هم میگفتند: دخیل الخمینی دخیل الخمینی و الموت لصدام.
ابوالفضل رفیعی که خیلی از دست آنها عصبانی شده و معتقد بود یکی از اینها سید حمید را به شهادت رسانده است، با تیربار به سمت آنها رفت و تیربار را مسلح کرد تا آنها را هدف قرار دهد و به رگبار ببندد. پشتسر هم به آنها میگفت: «کدوم یکیتون تکتیرانداز هستید؟»
عراقیها که زبان رفیعی را نمیفهمیدند پشتسر هم دخیل الخمینی و الموت لصدام میگفتند و با گریه و تضرع درخواست میکردند آنها را نکشد. ناگهان مسلم سررسید و سرِ تیربارِ رفیعی را با دست به سمت بالا گرفت و گفت: «داری چی کار میکنی؟»
رفیعی با غم و خشم فریاد زد: «مسلم، اجازه بده این نامردها رو بکشم. همینها سید حمید رو شهید کردن!»
مسلم او را به آرامش دعوت کرد و گفت: «درسته که اینها تا آخرین لحظه با ما جنگیدن، ولی الان اسیر ما هستن و ما باید باهاشون رفتار درستی داشته باشیم.»
من هم به طرف ابوالفضل رفیعی رفتم و به او گفتم: «ما برای خدا میجنگیم نه برای نَفْسِمون. ابوالفضل، به نَفْسِت غلبه کن.»
مسلم سر و صورت ابوالفضل را بوسید. من هم او را بوسیدم و دستی به سرش کشیدم. ابوالفضل آرام شد و شروع کرد به گریه کردن برای سید حمید.
اسرا را با خود حرکت دادیم و به اولین گشتیهای ارتش که در منطقه بودند تحویل دادیم و آنها هم اسرا را به عقب بردند.
منبع: صفحه 279 تا 281 کتاب اعزامی از شهرری ؛ (نویسنده: محمود روشن)