دوستِ دوستداشتنی
خاطره برادر “مجتبی شوشتری“
درباره برادر “محمود خانی”
تازه از بیمارستان مرخص شده بودم که بنا به پیشنهاد عمویم قرار شد تسویه بگیرم و به اتفاق ایشان برای تحصیل به آمریکا بروم.
به منطقه رفتم و از گردان بریر تسویه کردم، اما گردش روزگار مرا به سوی تنها عشق جبهه یعنی گردان حضرت علی اکبر علیه السلام کشاند…
وقتی به گردان علی اکبر رفتم و گفتم که در واحد خمپاره کار میکردم، شهید “حسین جامد” عزیز با آن خنده زیبا و با صفایش حسابی تحویلم گرفت و گفت: قرار است به زودی در منطقه غرب عملیات داشته باشیم.
عملیات شروع شد.
قرار شد فقط گروهان ادوات به خط برود.
آن زمان، تازه با برادر “محمود خانی“ عزیز آشنا شده بودم. دو تایی بالای تپه کدو در سنگری به عرض یک متر مستقر شدیم. کنار ما سنگر خمپاره ۸۲ بود و روزها اجرای تیر میکردیم.
محمود؛ روزها خواب بود و شبها به عنوان پاسبخش به کانالی که انتهای یال ارتفاع بود میرفت.
البته از وضعیت خواب محمود برایتان بگویم که هر دو به دیوار سنگر تکیه میدادیم، منتها من میتوانستم تا حدودی پاهایم را دراز کنم، اما محمود با آن قدر بلند و قامت رعنایش، حتی مجبور بود زانوهایش را هم جمع کند!… الهی دورش بگردم. واقعا در آن سنگر سخت بود…
البته داخل کانال یک سنگر پر از نوشابه و بیسکوئیت بود که ما سعی بر این داشتیم که بچهها با عدم شناسائی آن سنگر، معنویتشان پائین نیاید!
سنگر ما بالاترین سنگر ارتفاع بود. یک روز عصر که هر دو در سنگر با خستگی افتاده بودیم، یکدفعه گلوله باران دشمن شروع شد و سنگر روی سرمان خراب شد… راه نفسم بسته شده بود و اصلا نمی دانستم زنده ایم یا نه! یکدفعه صدای مهربان حاج حمید تقیزاده عزیز را شنیدم که من و محمود را صدا میزد.
گونی که از روی کمرم برداشته شد، صدای محمود را هم شنیدم.
میدانستم من لیاقت شهادت ندارم اما احساسم این بود که محمود عزیز شهید شده.
آن روز بود که احساس کردم چقدر محمود را دوست دارم.
برادری و رفاقتی که تیر ۶۵ آغاز شد و انشاءالله تا شهادت و شفاعت محمود تداوم خواهد یافت…