با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

پشتِ خط

شهید علی قربانی

به روایتِ جانباز رضا آقاحسینی

رضا آقا حسینی
  • پشت خط

من و علی قربانی هم‌مدرسه‌ای بودیم.

پاتوق‌مان پشت خط راه‌آهن بود. اغلب آنجا‌ می‌نشستیم و گپ‌ می‌زدیم.

گاهی همینطور که نشسته بودیم، یکهو‌ می‌گفتیم: «بریم مشهد.» راه آهن هم که کنارمان بود. سریع‌ می‌رفتیم بلیط‌ می‌خریدیم و راه‌ می‌افتادیم.

اخلاق علی در سفر، بینظیر بود.

غذای غالبمان هم املت علی‌پز بود. نمی‌دانم گوجه و تخم مرغ‌‌ها را چطور با هم قاطی می‌کرد که آنقدر خوشمزه می‌شد.

 

جنگ که شد، کلاس دوم راهنمایی بودیم. درس را رها کردیم و از همان پشت خط، رفتیم جبهه.

دیگر پاتوقمان شد منطقه.

علی از همان اول‌ می‌گفت شهید‌ می‌شود. آخرش هم شهید شد.

او هیچ برنامه‌ای برای بعد از جنگ نداشت، یقین داشت که به شهادت‌ می‌رسد.

ما هر دو با هم از پشت خط، راه افتادیم و رفتیم…

اما او از خط، رد شد و من اینطرف ماندم!

 

 

  • قوی و غیرتی

ما نوجوان‌‌های پر شر و شوری بودیم و به وقتش اهل دعوا و کتک کاری!

علی کشتی گیر بود. هم قوی بود، هم غیرتی. وقتی‌ می‌دید پسرها برای ناموس مردم مزاحمت ایجاد‌ می‌کنند، رگ غیرتش‌ می‌آمد بالا و‌ می‌رفت دعوا…

علی مرام خاص خودش را داشت.

به خاطر دارم یکسال معلم‌مان زن بود و با لباس نامناسبی سر کلاس‌ می‌آمد.

علی هم حاضر نشد سر آن کلاس بنشیند.

به همین خاطر، مدرسه نمیرفتیم و صبح‌‌ها به جای رفتن سر کلاس،‌ می‌رفتیم‌ می‌نشستیم زیر پل کارخانه قند.

دو هفته بعد، مدرسه علت نرفتنمان را از خانواده جویا شد و پدر و مادرمان هم وقتی فهمیدند چرا‌ نمی‌رویم، حق را دادند به ما.

در نهایت به خاطر ما، معلم را عوض کردند.

 

 

  • بفرمایید شام!

یکروز با چند نفر از بچه‌‌ها در پایگاه نشسته بودیم که علی سراسیمه آمد و گفت: «یک جانباز را به بیمارستان آورده‌اند. وضعیت بدی دارد، اما دکترها قبولش‌ نمی‌کنند،‌ می‌گویند الان موقع شام است!…… بیایید برویم.»

من گفتم: «ول کن علی!»

گفت: «زود باشید.»

راه افتادیم رفتیم بیمارستان. جانباز بینوا از درد، فریاد‌ می‌کشید اما کسی توجهی‌ نمی‌کرد.

پرسیدیم: دکتر کجاست؟

جواب دادند: دکتر کار دارد.

علی دستم را گرفت و رفتیم طبقۀ بالا. وارد اتاق دکتر شدیم و همانطور که شام‌ می‌خورد، یقه‌‌اش را گرفتیم و از پله‌‌ها آوردیمش پایین. هر چه گفت: «الان نوبت من نیست» گفتیم: «ما این حرف‌‌ها حالی‌مان‌ نمی‌شود!»

دکتر او را ویزیت کرد و دستورات لازم را داد.

ما هم گفتیم: «حالا بفرما برو شامت را بخور!»

بچه‌‌ها خبر آوردند که حفاظت بیمارستان دارد‌ می‌آید سراغتان. ما هم که دیگر کارمان تمام شده بود، از پنجره فرار کردیم و رفتیم!…

البته اغلب پزشکان و پرستاران، خود را وقف رزمندگان و مجروحان کرده بودند، اما مثل هر قشر دیگری، در میانشان به ندرت کسانی هم پیدا می‌شدند که اولویتشان چیزی غیر از نجات جان مجروح جنگی بود!

شهید علی قربانی

 

 

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
3 سال قبل

با سلام و عرض ارادت خدمت عزیزانی که به جمع اوری این پست اقدام کردند
من دختر خاله علی قربانی هستم و با دیدن این صفحات که منور است به نور شهید بسیار خرسند شدم
انشالله که مورد شفاعت این شهدای عزیز باشیم . (ومن الله توفیق)

همچنین ببینید
بستن