پسری برای همۀ محله
شهید علی قربانی
به روایت برادر و پدر شهید
-
برادر شهید:
قلب علی مملو از شور کمک به دیگران بود؛
فرقی هم نمی کرد ایرانی باشد و هم محل
یا افغانی باشد و ناشناس،
کوچک باشد یا بزرگ،
پیرزن یا پیرمرد.
اوایل دهه 60 که تازه افاغنه برای کار به ایران می آمدند، گاهی مردم ناآگاه، مسخره شان می کردند.
علی که آن موقع خودش سنی نداشت و پانزده شانزده ساله بود، چند بار به خاطر کارگرهای افغانی که نزدیک مدرسه اش کار می کردند، با مردم محله دعوا کرد تا دیگر کسی جرأت نکند آنها را مسخره کند.
از جبهه که می آمد، با دوستانش تقسیم کار می کردند و می رفتند سراغ خانواده هایی که نیاز به کمک داشتند. برایشان نفت می خرید، خانه هایشان را تعمیر می کرد، برف خانه هایی را که مردهایشان جبهه بودند، پارو می کرد…
او تمام پول تو جیبی اش را هم صرف همین کمک ها می کرد.
در گلزار شهدای ورامین (گلستان) پیرزنی زندگی می کرد که همه او را خاله زهرا صدا می زدند.
علی وقتی که بود، هر شب برای خاله زهرا نان می خرید، نذری اگر بود، برایش می برد، اواخر پاییز که می شدن، می رفت به روستایمان زرین دشت، الاغ همسایه را می گرفت و برای خاله زهرا هیزم جمع می کرد تا در زمستان بی هیزم نماند…
انگار خاله زهرا مادرش بود.
خاله هم آنقدر علی را دوست داشت که انگار پسرش بود.
علی که شهید شد، موضوع را به خاله زهرا نگفتیم تا ناراحت نشود.
یکروز پرسید: علی کجاست؟!… دیگر نمی آید سر بزند!…
مرحوم علی نیاکان به شوخی گفت: رفته زن گرفته.
خاله اما باور نکرد.
چند روز بعد که دوباره پرسید، مجبور شدیم حقیقت را بگوییم که: علی دیگر نمی آید… او شهید شده…
پیرزن طوری گریه می کرد که هرکسی او را می دید، فکر می کرد داغ فرزند دیده…
-
پدر شهید:
اوایل انقلاب، شب ها همیشه دیر به خانه می آمد.
روزها هم که اصولا پیدایش نمی شد.
نگران شده بودیم که کجا می رود و چه کار می کند؟!…
تا اینکه فهمیدیم با چند نفر از دوستانش می روند درب خانه ها را می زنند و هر کسی هر کاری داشته باشد برایش انجام می دهند، مثلا کسی اگر نفت می خواست، برایش می خریدند.
خانم مسنی بود که بعد از شهادت علی، هر بار که مرا می دید می گفت: آقای قربانی، علی بچۀ ماست، نه شما! آنقدر که به ما خدمت می کرد…
او راست می گفت!
با رفتن علی، خیلی ها در محل، بی پسر شدند…