با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

مرحله دوم عملیات کربلای 5 ؛ به روایتِ برادر علی دانائی – قسمت 2

ادامه خاطره شب بیست سوم دی‌ماه ١٣۶۵ مرحله دوم عملیات کربلای پنج

راوی : حاج علی دانائی

قسمت دوم

علی دانائی

به آنجا رسیدیم که حسین ظهوریان آمد پیشم و بیسیم تلفن کن را داد و گفت: مواظب بچه باش تا من بروم سراغ تیربار دشمن. دو سه متری که دور شد، من مجروح شدم و بیهوش روی زمین افتادم…

 

در یک حالت خواب و رویا بودم؛ اتفاقاتی که افتاده بود در ذهنم می گذشت! آیا من شهید شدم؟ آیا این اتفاقات را خواب دیدم؟ و….

نمی دانم چقدر گذشت! نیم ساعت، یک ساعت یا….

یکباره درد شدیدی در بدنم احساس کردم و به هوش آمدم. دهانم پر از خون بود. اولین کاری که کردم این بود که دهانم را خالی کنم؛ لخته های خون و دندان های شکسته ام ریخت بیرون و یک نفس کشیدم. اگر به پشت روی زمین افتاده بودم لخته های خون در گلویم می رفت و شهید می شدم، اما چون به حالت چمباتمه افتاده بودم خون در گلویم نرفت.

منطقه درگیری دیگر ساکت شده بود و از آنهمه رگبار گلوله خبری نبود. همه جا ساکت بود، فقط هر از چند گاهی صدای تک تیر کلاش می آمد که برایم مثل صدای تق تق اسباب بازی بود!!!

در ذهنم بود که حتما شهید می شوم؛ یا با این مجروحیت، یا حداکثر، هوا روشن شود دشمن می آید تیر خلاص می زند.

کلاهخودم سنگینی می کرد و نمی توانستم سرم را بلند کنم. آن را از سرم در آوردم.

به اطراف نگاه کردم. دور تا دورم پیکرهای شهدا ریخته بود.

تا حدود بیست دقیقه کاری نمی توانستم بکنم. نفس کشیدن هم برایم سخت بود. بعد از بیست دقیقه به ذهنم آمد مقداری خودم را بکشم عقب تا وقتی شهید شدم جنازه ام دست دشمن نیافتد که از آن فیلم بگیرند و برای خودشان تبلیغ کنند، یا اگر کسی دنبالم آمد از جایی که دشمن هست دور شوم.

خواستم حرکت کنم که دیدم نمی توانم. درد تمام وجودم را گرفته بود. تجهیزات به تنم نمی گذاشت تکان بخورم. پشیمان شدم چون توان باز کردنشان را نداشتم.

مدتی گذشت و مجدد به فکر باز کردن تجهیزات افتادم. با هر زحمتی بود آنها را باز کردم. فقط قمقمه به فانوسقه ای که بجای کمربند به شلوار بود همراهم ماند. سینه خیز به سمت عقب حرکت کردم.

از کنار پیکر شهدا می گذشتم؛ کمک بیسیمچی گروهان در حالی که بیسیم هنوز پشتش بود به پهلو متمایل به پشت، روی زمین افتاده بود و نور مهتاب چهره اش را واقعا زیبا کرده بود. از حدود بیست شهید گذشتم. داشتم از خاکریزی که در ادامه به جاده می رسید عبور می کردم که یکی از بالای خاکریز گفت: «برادر بیا بالا!! هوا روشن شود دشمن می آید اسیر می شویم!»

نفهمیدم کی بود اما از من خیلی سالم تر بود. من نمی توانستم حرف بزنم فقط از ذهنم گذشت که حاضرم چند بار شهید شوم اما اسیر نشوم. همینطور به حرکت سینه خیز ادامه دادم رسیدم به جایی که جاده بود. از کنار جاده گذشتم تا تمام شد. بعد رفتم آنطرف جاده و بقیه راه را در کنار خاکریز ادامه دادم. از کنار گریدر گذشتم و آنقدر ادامه دادم که دوباره خاکریز داشت تمام می شد و نزدیک جایی که نود درجه خاکریز می چرخید و می رسید به منطقه صاف در انتهای جایی که خاکریز نود درجه می چرخید بیهوش شدم و چشمم بسته شد.

در یک لحظه چشمم باز شد. دیدم آسمان کمی به روشنی می زند. در ذهنم نماز صبح را خواندم؛ شاید همان نماز صبح در آن دنیا برایم بماند، نمازی که نه وضو داشت، نه تیمم، نه رو به قبله بود، نه اذکار کامل نماز اما …. .  

هوا که روشنتر شد، چشمم به جیپی که دیشب از کنارش گذشتیم افتاد؛ همان که کاپوتش بالا بود و  یکی از بچه ها رفته بود آن را چک کرده بود. به یکباره به ذهنم رسید بروم داخل آن. همین کار را کردم. در همین حین به عقب نگاه کردم؛ جایی که ما بین دو خاکریز، جاده بود و قسمتی از جایی که پیکر شهدا افتاده بودند. حدود دویست متری با آنها فاصله داشتم. یکنفر که کلاهخود دشمن بر سرش بود، داشت بالای سر شهدا می گشت!!!  گاهی صدای تک تیر هم می آمد! دیگر نمی دانم تیر خلاص می زد یا داشت چیزهایی را بر می داشت!!!

رسیدم به ماشین جیپ و دیدم روی صندلی عقب آن یک پتوی عراقی است. ماشین بصورتی بود که از سه طرف به سمت دشمن بود و فقط پشت آن به سمت سه راه شهادت بود. رفتم داخل آن روی صندلی عقب دراز کشیدم و پتو را رویم کشیدم و از حال رفتم.

با صدای تیراندازی و انفجار گلوله خمپاره و توپ بهوش آمدم. صدای همهمه می آمد ولی مشخص نبود صدای افراد دشمن است یا صدای بچه های خودمان. انفجارهای گلوله توپ و خمپاره بیشتر و نزدیک تر شد و ترکش های آن به ماشین می خورد  و از اطراف هم گلوله اسلحه انفرادی به ماشین هم می خورد. گاهی اوقات صدای ستون کشی نیروهای پیاده دشمن را می شنیدم که از ده پانزده متری ماشین عبور می کنند و همینطور که می گذرند به سمت ماشین یک رگبار می زنند و عبور می کنند.

هم توان بیرون آمدن از ماشین را نداشتم و هر از گاهی بیهوش می شدم و هم از طرفی نمی دانستم بیرون با چه افرادی مواجهه می شوم. انگار جایی بود که بین نیروهای خودی و دشمن دست به دست می شد؛ دقایقی دست دشمن بود و دقایقی افراد خودی آنجا می آمدند!!!

از گرمای آفتاب احساس کردم ساعت حدود ١١ است. اطرافم صداهایی نزدیک شد. به یکباره دیدم یک نفر کنار ماشین ایستاده و کسانی را صدا می‌زند که: «برو آن طرف، اینطوری بکن، مواظب باش، آنجا نرو و…»

وقتی دیدم بچه های خودمان هستند، نیم‌خیز از کمر بلند شدم و با زحمت او را صدا کردم: «برادر، برادر….»

خون، روی صورت و محاسنم خشک شده بود و آن طرف تا مرا دید وحشت کرد. فریاد زد: «تو دیگه کی هستی؟» نیم خیز بلند شده بودم دست راستم بغل سرم قرار داشت. خواستم بگویم از بچه های گردان حضرت علی اکبر هستم که یک گلوله خورد به انگشت دست راستم. از درد و جراحت آن، آه از نهادم در آمد و از نیم خیز افتادم پائین. آن طرف هم انگار کسی را ندیده و عقب رفت.!!! و من دوباره بیهوش شدم.

بعد از ظهر شد و من نماز را در همان حالت در ماشین خواندم. گلوله های توپ و خمپاره می خورد اطراف و ترکش ها به ماشین اصابت می کرد. سرم در آن سمتی بود که به سمت کانال های هفت دهنه و نوک مدادی کانال پرورش ماهی بود و از آنجا به سمت در عقب ماشین به صورت اُریب رگبار می زدند. دو سه بار این کار انجام شد و هر دفعه در ماشین قُر می شد و می چسبید به سر من، اما گلوله بخاطر اُريب خوردن کمانه می کرد و از در ماشین عبور نمی کرد!!!

در میانه های روز یک گلوله خورد مابین انگشت های پای چپ و یک گلوله هم خورد به کناره کشاله ران پای راست، اما دردی از آنها احساس نکردم!

ساعت حدود 4 بود. بیهوش بودم که یکباره کسی آمد بالای سرم و مرا تکان داد. بهوش آمدم. مدام با لهجه عربی می گفت: «غلام، غلام، غلام!!!»  پتویی که رویم بود، کنار زد. در یک لحظه همدیگر را دیدیم! چند لحظه سکوت میان ما بود! متوجه شدم از بچه های خودمان است. نوجوانی ١٧ ساله که صورتش تقریبا هیچ محاسنی نداشت!! او هم فهمید من از نیروهای خودی هستم.

فریاد زد: «چرا اینجا خوابیدی؟!… بیا بیرون! ماشین آتش گرفته!!!»

نگاهی به داخل ماشین انداختم؛ چیزی نبود.

او گفت: «ته ماشین!!»

دیدم دود از موکت های ته ماشین، بلند شده و کمی حالت آتش گرفته است. به زحمت خودم را تکان دادم تا بیرون بیایم، اما افتادم زمین. اصلا نمی توانستم خودم را نگهدارم. چند متری به صورت سینه خیز از ماشین دور شدم. انگار ماشین منتظر بود من بیرون بروم و آتش بگیرد. در عرض چند دقیقه، کل ماشین سوخت و دود شد رفت آسمان و فقط اسکلت آن ماند. گرمای آتش به صورتم می خورد.

در تعجب بودم!

با خودم می گفتم: خدایا! من حدود 10 ساعت در این ماشین، بیهوش افتاده بودم. چقدر تیر و ترکش به آن خورد، ولی آتش نگرفت. حالا هم که آتش گرفت این بنده خدا را رساندی مرا از ماشین بیرون بیاورد!!!

وقتی آتش ماشین تمام شد، آن نوجوان که خودش هم از ناحیه کتف مجروح بود و تجهیزاتی هم غیر از یک قبضه آرپی‌جی ٧ و یک موشک که روی قبضه اش بود نداشت، چند کلوخ آورد جلوی من گذاشت تا جلوی دید دشمن را بگیرد و نتوانند مرا بزنند!

سه طرف را نشان داد و گفت: «این سه طرف دشمن است. یک تیربار پشت این خاکریز است که پشت سرمان است و سمت جاده را نشانه دارد. آن روبرویمان تا برسد به دژ، پر است از سنگر های دشمن، سمت راستمان هم که (همانجایی که دیشب با دشمن درگیر شده بودیم) وضعیت اصلی دشمن است و می خورد به تنومه. فقط سمت چپ یک کیلومتر آنطرف‌تر پشت دژ بچه های ما هستند. سه راه شهادت هم سه کیلومتری از ما دور است.

به زحمت پرسیدم: غلام کیه؟ هی صدای می کردی!

گفت: دوستم بود. با هم آمدیم تانک دشمن را بزنیم، او زودتر مجروح شد آمد به این سمت تا برود عقب، فکر کردم تو دوستم هستی که آمده توی ماشین!!

باز به زحمت گفتم: بچه کجایی؟

گفت: من بچه همینجا هستم!!

احساس کردم منظورش خوزستان است. به صحبت کردنش هم می خورد خوزستانی باشد.

گفت: آب داری؟

به نظرم قمقمه ام را دیده بود. با اینکه خیلی تشنه بودم و اصلا آب نخورده بودم، قمقمه را با دست چپ درآوردم و به او دادم. کمی آب خورد و دوباره به من برگرداند. من هم خواستم آب بخورم که دیدم نمی توانم درست آب بخورم. دور دهانم خون چسبیده بود و دهانم بخاطر شکستگی فک پائین، کمی کج شده و از کمی فاصله آب ریختم روی دهانم اما بیشتر آبها ریخت بیرون. به زحمت مقداری آب خوردم و آخرهای قمقمه را در جایش گذاشتم.

آن نوجوان گفت: بیا بدویم برویم آنطرف جاده. آنجا دشمن دید ندارد، اما اینجا ممکن است ما را بزند.

گفتم: من نمی توانم بدوم، اما می توانم آهسته سینه خیز از روی جاده بیایم.

گفت: نه! این صدای تیربار که می شنوی همین پشت ما روی خاکریز است و روی جاده اشراف دارد. اگر بخواهی سینه خیز بیایی، تیربار تکه تکه ات می کند. پس تو همینجا بمان من بروم آن طرف جاده! و بعد پرید رفت آنطرف جاده! و من تنها ماندم…

به زخم هایم نگاه کردم؛ همه دمله کرده بود. فقط از زخم انگشت شصت دست راستم کمی خون می آمد. اولین گلوله ای که خورده بودم از پهلوی پائین رفته بود داخل شکمم و بخاطر همین در لحظه های اول مجروحیت نمی توانستم تکان بخورم و آثار خونریزی هم دیده نمی شد. دومین گلوله خورده بود به پایین کمر بالای کپل از آنطرف در آمده بود. سومین گلوله خورده بود به گوشه راست لب بالا و دندان ها و فک پائین. خودم که چیزی نمی دیدم اما به احتمال زیاد برای طرف مقابل، وحشتناک بود! و چهارمین گلوله خورده بود به بالای پنجه پای راستم و از کناره پاشنه پا در آمده بود. خیلی درد داشت. از جای بند پوتینم خون خشک شده به بیرون زده بود. گلوله پنجم خورده بود به انگشت دست راستم و استخوان دو بند انگشت را شکانده بود که هنوز داشت خون می آمد. گلوله ششم خورده بود به انگشت های پای چپ که چیز خاصی از آن متوجه نشدم و خونریزی هم نداشت. هفتمین گلوله که خورده بود به کناره کشاله ران پای راستم که اصلا متوجه آن نشدم و زمانی که در بیمارستان بودم یک زخم بسیار ریزی بود که فکر می کردم مثل زخم ریز دیگر گلوله ها به پایم ساییده شده است و گلوله آن در کشاله رانم یادگاری مانده است.

در هر صورت، من اینطرف جاده و آن نوجوان آنطرف جاده بودیم…

نیم ساعتی گذشت… چیزی به اذان مغرب نمانده بود که آن نوجوان آمد پیش من و گفت: برادر، من دیگر نمی توانم بمانم. خودم هم مجروحم و تو را نمی توانم ببرم عقب، اما وقتی رفتم می گویم کنار جیپ سوخته هستی!!!

به زحمت از او تشکر کردم و گفتم: برو. کاری از دستت بر نمی آید.

او رفت و من هم در همان حالتی که بودم نیت نماز مغرب و عشا کردم و نیم بند اذکار نماز را خواندم…

 

ادامه دارد…

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن