برگ زرین
خاطره برادر مصطفی صدرالدین
از روزی که بیسیمچی فرمانده گردان شد
بهمن 1365 بود که دوباره به جبهه اعزام شدم. تقریبا یکماه در اردوگاه کوثر بودیم و من در گروهان فجر بودم. در آن مدت با برادران: اکبر اسماعیلی، مجید رضائیان و یکه فلاح، دوست و آشنا شدم.
تقریبا قبل از عملیات تکمیلی کربلای ۵ بود که به کمک این دوستان منتقل شدم به گروهان مخابرات و به عنوان بیسیمچی دسته ویژه منصوب شدم.
در مرحله تکمیلی عملیات کربلای ۵ (حدود دهم یا یازدهم اسفند 65) ما را به شلمچه بردند. شب را پشت خاکریز ماندیم. نزدیک سحر؛ همراه بچه های دسته ویژه، راهی کانال شدیم. فکر می کنم یک گروهان هم پیش از ما وارد کانال شده بود. بچه ها زده بودند به قلب دشمن. در کانال، خیلی از بچه ها شهید شدند. آتش عراق خیلی سنگین بود.
وقتی صبح شد، ما که زنده بودیم مانده بودیم توی کانال و روبرویمان بعثی ها بودند. عقب هم نمی توانستیم برویم چون باید از انتهای کانال می آمدیم بالا و نمیشد. دشمن ناجوانمرد با قناسه میزد. چند نفر از بچه ها را هم زده بود توی سرشان و افتاده بودند.
سرجمع شاید ۵ نفر توی کانال مانده بودیم. البته با توپ مستقیم کانال را هم میزدند. خودمان را رساندیم ته کانال. من شهادتین را گفتم از کانال زدم بیرون. قناسه چی نتوانست من بدشانس را بزند. افتادم پشت خاکریز.
اکبر اسماعیلی آنجا بود؛ مرا که دید گفت: مصطفی زنده ای؟
گفتم: آره
گفت: دست مرا بگیر، هر وقت گفتم بدو، فقط بدو.
ما حدود هزار متر دویدیم عقب تا رسیدیم به بچه های خودی. حاج حمیدتقی زاده و چند نفر از رزمنده ها آنجا بودند. بچه ها آنقدر با آرپی جی شلیک کردند تا بالاخره حرکت دشمن کند شد. یادم هست بعضی ها از بس آرپیجی زده بودند، خون از گوشهایشان می آمد.
حاج اکبر یک بیسیم پی.آر.سی ۷۷ را گذاشت پشت من و چون اکثر بیسیمچیها مجروح یا شهید شده بودند، من شدم بیسیمچی فرمانده گردان.
گوشی دست حاج حمید بود و دشمن هم به شدت می زد. دم غروب در حالی که حاج حمید گوشی به دست، مرا اینطرف و آنطرف میکشید، یک خمپاره آمد نزدیک ما خورد زمین. ترکش بزرگ قسمت حاج حمید شد و ترکش کوچیک قسمت من. شکم حاج حمید پاره شده بود، روده هایش تقریبا بیرون بود ولی خیلی روحیه داشت، روی زمین افتاده بود و داد میکشید «یا حسین» من و او را با یک آمبولانس بردند عقب؛ بیمارستان صحرایی.
افتخار میکنم که حتی برای یک روز بیسیم چی حاج حمید تقی زاده بودم.
آن روز؛ همچون برگ زرین دفتر حضورم در جبهه است.
منِ رو سیاه برگشتم و تا امروز حسرت میخورم که چرا در آن کانال شهید نشدم…
انشاءالله که شهدا از ما راضی باشند.
خاطره زیبایی بود و این عکس که مصداق این شعر است:
شب دراز است و قلندر بیدار!