بیقرارِ رفتن…
خاطره حاج سعید مومنی
درباره شهید علی (سعید) مهاجری
بعد از شهادتِ کرمانی، مهاجری هم دیگر تاب ماندن در این دنیا را نداشت… بیقرارِ رفتن شده بود…
وقتی با هم عازم منطقه بودیم، در طول مسیر، مدام حرف از رفتن می زد، حتی درخواست رفتن به اطلاعات عملیات را داد، اما مسئول گروهان نپذیرفت. او هم قبول کرد و در عوض به دسته ویژه رفت.
مرحله تکمیلی عملیات کربلای 5 در پیش بود…
شبی که قرار بود بچه ها به خط بزنند، در عقبۀ شلمچه مستقر شده بودیم. نزديك غروب بود. باران آمده بود و منطقه سراسر گل شده بود. هوا آنقدر سرد بود که برای در امان ماندن از سوز سرمای زمستان 1365 ناچار شدیم آتش درست کنیم، بلکه کمی گرم شویم.
مشغول صحبت درباره عملیات پیش رو بودیم که مصطفي بابايي (معاون دسته ویژه) گفت:
معلوم نيست چه كسي شهيد شود و چه كسي بماند!
نگاهم به سعید افتاد. همه متوجه دگرگون شدن حالش شدند، طوری که بچه ها با دست به طرفش اشاره مي كردند و می گفتند احتمالا تو رفتنی هستی!
او هم سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت…
شب بعد، بچه های دسته ویژه از ما خداحافظی کردند و زودتر از بقیه رفتند برای عملیات…
بعدها مصطفي بابايي نقل کرد که:
وسط راه كه رسيديم، خمپاره ای در نزديكي سعید خورد و چون او موشك آر پي جي بر دوش داشت، آتش گرفت. بچه ها به کمکش رفتند اما دیگر کمرش سوخته بود. به او گفتیم با این وضعیت، برگرد. اذیت می شوی. اما جواب او این بود: مگر خون من از خون اباعبدالله رنگين تراست؟!…
او همراهمان آمد. درگیری به صبح كشيد. تعداد بسیاري از بچه ها و همچنین مسئول دسته به شهادت رسیدند. مسئول دسته در آخرین لحظات خواست که بچه ها را به عقب برگردانیم چون همه داشتند شهید می شدند.
سعید مهاجری با همان حالت مجروحيتي كه حالا نگرانی هم به آن اضافه شده بود، آمد و گفت: کمک کنید زودتر بچه ها را ببریم عقب.
گفتم: تو خودت مجروح هستی!
و او باز همان جمله را تکرار کرد که: «خون من از خون اباعبدالله رنگين تر نيست. از خون شهداي ديگر هم رنگين تر نيست.»
درست در همان لحظه، تیری به سرش اصابت کرد و به دیدار دوستان شهیدش رفت…
* شهید علی مهاجری؛ در منزل و جبهه به “سعید” مشهور بود.