دیر آمد و زود رفت!…
خاطره فرهاد طاهری
🌹درباره شهید حسین اصل روستا
🌷شهیدی که با توسل به زیارت عاشورا، عاشورایی شد🌷
- حسرت رفتنِ…
شهید حسین اصل روستا؛ بهار 1344 در خانه ای مذهبی و بعد از 5 خواهر پا به جهان هستی گذاشت و شد دردانۀ خانواده.
هنوز 6 سال بیشتر از تولدش نگذشته بود که سال 1350 پدر بزرگوارش را از دست داد و مادر خانواده، جای پدر را نیز برای فرزندانش که حالا دیگر 7 فرزند شده بودند (5 دختر و 2 پسر) با مشقات فراوان و تهی دستی گرفت و استوار و تمام قد ایستاد و طوری این فرزندان را در نبود پدر تربیت کرد که زبانزد خاص و عام شدند…
حسین که حالا دیگر یک برادر و همبازی 3 ساله نیز در کنارش بود در سن 7 سالگی جهت تحصیل در مدرسه ابتدایی محل، ثبت نام و شروع به تحصیل کرد؛ اما این وضعیت زیاد دوام نیاورد و او تا کلاس پنجم بیشتر نتوانست به تحصیل ادامه دهد. وی برای کمک به مادر زحمت کش خود، از سن 13 سالگی مجبور شد کار کند؛ مدتی پیش عمویش کار ساختمانی و بنایی انجام داد و یک سال بعد در کارخانه ریسندگی و بافندگی فخر ایران (نمازی) مشغول کار شد. او برای کمک به امرار معاش خانواده، سخت میکوشید.
سال 58 که حضرت امام خمینی ره فرمان تشکیل بسیج مستضعفین را صادر کردند، حسین هم در مسجد محل به عنوان بسیجی ثبت نام کرد.
***
تا پیش از آن، با وجود آنکه با هم همسایه بودیم و مادران مرحوممان با یکدیگر صمیمی بودند، اما ما ارتباط چندانی نداشتیم. ثبت نام در بسیج محل، باب ارتباط بیشترمان را باز کرد.
بعد از آن، دوستی و رفاقت من و حسین روز به روز عمیق تر شد و رفت و آمدها به خانه همدیگر، روز به روز بیشتر… تا اینکه جنگ ظالمانه علیه ایران آغاز شد.
چون سن من کم بود، به هیچ عنوان اجازه حضور در جبهه را به من نمیدادند، اما با اصرار فراوان و دستکاری شناسنامه و جعل امضاء و اثر انگشت پدر (حین خواب) روی رضایتنامه جعلی که خودم از طرف پدر نوشته بودم، و البته با رضایت کامل مادرم، در آبان سال 60 در سن 13 سالگی راهی جبهه کردستان شدم و این توفیق نصیبم شد که بارها و بارها در کنار رزمندگان دلیر باشم.
حسین که 3 سال از من بزرگتر بود و نتوانسته بود مادرش را راضی کند برای رفتن به جبهه، همیشه ناراحت بود و غصه میخورد.
***
یادم هست زمستان سال 63 بود و من از کردستان آمده بودم برای مرخصی یک هفته ای.
آن زمان، گاهی شیطنت میکردیم و از جبهه، چندتایی فشنگ ژ3 و برنو و ام یک که در کردستان از این نوع مهمات در دسترسمان بود، با خود از جبهه میاوردیم و در اعیاد مختلف، روی پشت بام مسجد، تیراندازی میکردیم
من یک فشنگ رسام ژ3 داشتم… شب به پایگاه بسیج رفتم و البته از قبل با حسین هم هماهنگ کرده بودم. او آن روز بعد از ظهر سر کار بود. قرارمان ساعت حوالی 10 و نیم تا 11 شب، در پایگاه بود.
به مسئول شب گفتم من و حسین و یکی دیگر از برادران را با هم بفرست گشت. مسئول شب هم اسممان را در لیست گشت شب نوشت و ساعت 11و ربع یک قبضه اسلحه ژ3 تحویل گرفتیم و راهی شدیم… کوچه پس کوچه های محل را گشتی زدیم و از محل خارج شدیم… مقداری که از روستا خارج شدیم، به کوره آجرپزی رسیدیم. آنجا فشنگ را داخل خشاب گذاشتم، اسلحه را مسلح کردم و دادم دست حسین. او برای اولین بار بود که میخواست تیر شلیک کند. دست گذاشت روی ماشه و چکاند.
تیر که شلیک شد، پرسیدم: “چطور بود؟”
گفت: “من چطور مِطورش رو نفهمیدم. فقط حواسم به تیر رسام بود که ببینم تا کجا روشن هست و میبینمش.”
***
به حسین گفتم: بریم برای شهید جدیدی که دفن کردن، فاتحه ای بخونیم.
البته آن زمان، این کارمان هم نوعی شیطنت بود چون میخواستیم نفر سومی که همراهمان بود و خیلی هم میترسید را کمی اذیت کنیم.
از کوره آجرپزی راه افتادیم و به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم. شب خیلی سردی بود و حدود سی سانتی متر برف روی زمین نشسته بود. رفتیم تا به اول گلزار شهدای محل رسیدیم. گلزار شهدا حدود یک متر بالاتر از خیابان قرار داشت.
حسین گفت: بریم. منم مایلم که فاتحه ای بخونیم.
نفر سوم کنار دیوار ایستاد و گفت: من نمیام. شما برید و زودی برگردید.
اسلحه را دادم دستش و گفتم: پس اینجا بمون تا ما بریم و زود برگردیم.
هنوز تپه سلام گلزار را بالا نرفته بودیم که دوستمان صدا زد: وایسید! منم میام!
وقتی به ما رسید، از صورتش پیدا بود که بنده خدا ترسیده. خلاصه سه تایی رفتیم کنار مزار شهید و فاتحه خواندیم.
دوباره شیطنت من گل کرد و گفتم: من نذر دارم توی تابوت شهید بخوابم. تابوت را برگرداندم و دراز کشیدم توی تابوت. 5دقیقه ای گذشت… حسین گفت” بلند شو بسه. نوبت منه. منم نذر دارم!
من بلند شدم و حسین رفت داخل تابوت دراز کشید. به نفر سوم گفتم: تو هم باید بخوابی. طفلک داشت قالب تهی میکرد که بهش گفتم: شوخی کردیم. نترس!
وقتی برگشتیم پایگاه بسیج، ساعت 4 بود. تا صبح بیدار ماندیم و بعد، رفتیم خانه.
در آن چند روزی که آمده بودم مرخصی، هر روز صبح حسین به خانه مان می آمد. او مدام از جبهه و جنگ میپرسید و من هم برایش تعریف میکردم. حسین با حسرت خاصی به حرفها و خاطراتم گوش میداد…
بالاخره مرخصی ام تمام شد و بازگشتم به بوکان.
-
ناله های حسین…
تا اواخر پاییز64 در بوکان و بانه و مهاباد بودم. در این مدت، هر از گاهی بین من و حسین، نامه ای رد و بدل میشد و از احوال هم جویا میشدیم، تا اینکه اوایل دی ماه تسویه حساب کردم و برگشتم. تصمیم گرفته بودم برای اعزام بعدی حتما به جبهه جنوب بروم.
حدود 20 روزی را خانه بودم.
یک روز صبح زود، راهی کرج شدم تا در پادگان شهید شرع پسند برای جبهه جنوب ثبت نام کنم که بین راه، یکی از دوستان جهادگر را دیدم و همسفر شدیم.
پرسیدم: کجا میری؟
گفت: میرم برای ثبت نام جبهه.
گفتم: چه خوب! منم دارم میرم برای ثبت نام.
گفت: البته من میرم جهاد.
گفتم: مگر جهاد هم اعزام داره؟
گفت: آره. اتفاقا شدیدا هم نیرو لازم دارن برای سنگرسازی توی جزیره لاوان.
گفتم: جبهه جنوب مگه تا لاوان هم رسیده؟!…
گفت: نه. ولی جهاد داره اونجا سنگرسازی میکنه برای درگیری های احتمالی.
گفتم: پس منم با تو میام…
به این ترتیب، حدود 4 ماه در جزیره لاوان بودم. از جزیره که برگشتم، اواخر فروردین سال 65 بود. چند روزی را خانه بودم و بعد راهی شدم برای ثبت نام و اعزام به جبهه جنوب. ثبت نام کننده خیلی زیاد بود و حدود ده دوازده اتوبوس نیرو شدیم. همه سوار بر اتوبوس، راهی راه آهن تهران شدیم. ساعت حوالی 12 رسیدیم راه آهن و سوار قطار شدیم. ساعت 1و بیست دقیقه قطار حرکت کرد و ساعت پنج و نیم 6 صبح بود که در ایستگاه اندیمشک توقف کرد و پیاده شدیم.
اکثر رزمنده هایی که اعزام مجدد بودند و قبلا هم در جبهه جنوب بودند، میدانستند که قرار است ما را ببرند پادگان دوکوهه. من که اولین اعزامم به منطقه جنوب بود، تا آن موقع فقط اسم پادگان دوکوهه را شنیده بودم و همه چیز برایم تازگی داشت.
اتوبوسها آمدند و سوار شدیم. نیم ساعت بعد، پادگان دوکوهه جلوی حسینیه سیدالشهدا(ع) پیاده شدیم.
همه را به خط کردند. برادری از کارگزینی آمد و شروع کرد به خواندن اسامی. حدود 60 اسم خواند و گفت کسانی که خواندم، به گردان حضرت علی اکبر(ع) بروند.
خاطرم نیست چه کسی ما را تا محل استقرار گردان حضرت علی اکبر که آن زمان در موقعیت شهید رستگار بود، راهنمایی کرد. حوالی ساعت 11 بود که رسیدیم به محوطه گردان. هوا گرم بود. کار گزینی گردان، نیروها را تقسیم کرد و من افتادم گروهان فجر.
تنها و غریب، راه افتادم به سمت گروهان فجر که کنار رودخانه دز چادر زده بود.
در بین راه، یکهو دیدم چیزی محکم خورد توی کمرم! و صدای آشنایی به زبان ترکی گفت: “نجوری؟“
برگشتم دیدم حسین اصل روستاست!
با دیدن حسین، آن هم بعد از حدود 5 ماه، و در گردان علی اکبر، حال عجیبی بهم دست داد.
همدیگر را در آغوش گرفتیم و کلی حال و احوال کردیم. او مرا به چادرشان برد و شروع کرد به تعریف از اعزامش. بعد هم کلی خاطره از مرحله آخر والفجر 8 و پدافندی فاو تعریف کرد…
همینطور با شور و شوق تعریف میکرد که یکدفعه چهره اش عوض شد و گفت: حیف!
گفتم: چرا؟
گفت: ماموریتم تمام شده، باید برگردم.
گفتم: خب میری چند روز استراحت میکنی و باز برمیگردی. گردان که جایی نمیره! سر جاش هست!
گفت: دیگه معلوم نیست بتونم حالا حالاها برگردم. مشکلات خونه و کارخونه محل کارم و اووووووه… تا کی قسمت بشه بتونم دوباره برگردم…
وقتی حسین گفت باید برگردم، خیلی ناراحت شدم. افسوس میخوردم که حسین برود و من تنها بمانم. چقدر ذوق کرده بودم وقتی او را دیدم، اما حالا داشت می گفت که ماموریتش تمام شده و باید برگردد.
روز بعد (8 یا 9 اردیبهشت) حوالی عصر بود که دیدم حسین آمد و گفت: فرهاد نمیدونم چرا اینقدر حالم گرفته است! نمیدونم واسه اینه که فردا باید از این بچه ها جدا بشم؟… نمیدونم چمه!… بیا بریم کنار رودخونه یه زیارت عاشورا بخونیم، شاید حالم بهتر بشه.
من که همیشه در مسجد محل، دعای کمیل و توسل خوانده بودم، گفتم: حسین جان، من زیارت عاشورا رو خوب بلد نیستم. تا حالا نخوندم.
گفت: هر جور که بلدی بخون.
کنار رودخانه رفتیم و روی سنگی نشستیم. حسین از جیبش یک زیارت عاشورای جیبی درآورد و داد دستم. یک بار آن را مرور کردم و توی دلم خواندم. دیدم زیاد هم سخت نیست… شروع کردم:
بسم الله الرحمن الرحیم
… السلام علیک یا ابا عبدالله …
همین که نام آقا سیدالشهدا را آوردم، چشمان حسین غرق در اشک شد.
… السلام علیک یابن فاطمه الزهرا…
اشکهای حسین سرازیر شد و روی محاسن زیبا و پر کلاغی و صورت نورانی اش ریخت.
… یا ابا عبدالله…
گریه های حسین، دیگر شبیه گریه نبود! ضجه میزد…
حال من هم عوض شده بود
دوتایی شروع کردیم های های گریه کردن…
-
شهیدی که حضرت حجت بن الحسن عج نوید شهادتش را داد و با زیارت عاشورا عاشورایی شد
چه زیارت عاشورایی شد!…
… انی سلم لمن سالمکم …
حسین برافروخته شده بود
… اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد …
حسین سرش را پایین انداخت و شروع کرد به زمزمه کردن… نفهمیدم در زمزمه هایش با ارباب بی کفن، چه قول و قراری گذاشت!…
… و مماتی ممات محمد و آل محمد …
حسین سرش را بالا آورد… به پهنای صورت نورانی و زیبایش اشک میریخت… از ته دل گفت: “انشاءالله”
و ادامه داد: “خدایا یعنی ما لیاقتش رو داریم؟…”
السلام علی الحسین
آقا جان! چقدر خوب عاشقان و دلدادگانت را می خری.
ارباب بی کفن! چقدر عالی شهدا را از ته صف، گلچین میکنی.
السلام علی الحسین
و علی علی بن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین
حسین؛ تمام قد ایستاد؛ دست به سینه گذاشت و سر به شانه غریبی نهاد…
این حسین؛ دیگر حسین قبلی نبود! ارباب او را خریده بود.
طوری ضجه میزد که انگار روحش می خواست از بدنش خارج شود.
یاد سخن زیبای رسول مکرم اسلام ص که در مقاتل خوانده بودم و از وعاظ شنیده بودم افتادم که فرمود: “فاطمه جان، روزی را میبینم برای فرزندم حسین، مردهایشان همانند مادران بچهمرده ضجه میزنند.”
حسین هم شده بود مصداق بارز همان حدیث و دقیقا مثل مادران بچه مرده زار میزد و گریه میکرد…
زیارت عاشورا تمام شد، اما گریه های حسین نه. همچنان ناله و گریه می کرد. نیم ساعتی نشستیم…
گفتم: “حسین جان، بریم دیگه، وقت نمازه”
گفت: تو برو. منم میام.
اما من باز هم نفهمیدم که چرا به من گفت برو و خودش ماند.
او ماند که با ارباب بی کفنش، قرار و مدارش را بگذارد…
اما من بیچاره نفهمیدم.
به چادر برگشتم و دیگر حسین را ندیدم تا آخر شب.
تا بعد از شهادت حسین، نمی دانستم که چرا او در آن سه چهار روز آخر، حال و هوای دیگری داشت. بعدها فهمیدم گویا پیش از آن که من به گردان علی اکبر بروم، او در آخرین شب پدافندی فاو، خوابی دیده بود؛ خوابی که سرنوشتش را رقم زد!…
***
یکی از همرزمان حسین در فاو، بعد از شهادت او، خواب حسین را برای مادر و خانواده تعریف کرد. (متاسفانه خانواده حسین، اطلاعی از آن رزمنده ندارند جز آن که می دانند آن زمان، ساکن محله آذری تهران بوده و آنجا مغازه قصابی داشته است. او هم دو ماه بعد از حسین، به شهادت رسیده است.)
🌷🌷
همرزم شهید نقل میکند:
دیدم حسین بالای تلی نشسته. سراغش رفتم. دیدم ناراحت است.
پرسیدم: حسین! چته؟ چی شده؟ چرا گرفته و پریشونی؟!
گفت: خواب امام زمان(عج) رو دیدم.
گفتم: خب این که خیلی خوبه. هر کسی لیاقت نداره از این خوابها ببینه. خوشا به سعادتت! خب حالا این خواب چی بوده که تو رو اینجوری بهم ریخته؟
گفت: میدونم که شهید میشم.
گفتم: به چه دلیل این حرف رو میزنی؟ ما که ماموریتمون تموم شده. عملیاتی هم در پیش نیست و امروز داریم برمیگردیم عقب.
گفت: خواب دیدم آقا حجت ابن الحسن عجل الله تعالی فرجه الشریف با تعداد زیادی از شهدا دارن میان به سمت من. وقتی رسیدن به من، حضرت فرمود: حسین چرا به جمع ما نمیپیوندی؟… سلام کردم و گفتم: آقا جان شما بفرمایید تشریف ببرید من هم میام. حضرت آقا با شهدا تشریف بردن و من از پشت سر، با حسرت به آقا و جمع شهدا که دنبال آقا خوشحال و خندان میرفتن نگاه میکردم که از خواب پریدم.
گفتم: داداش، شهادت افتخار و آرزوی هر مومن و رزمنده است. تو چرا ناراحتی؟
گفت: ناراحت خودم نیستم. ناراحت مادر و برادر کوچیکم هستم که بعد من میخوان چیکار کنن.
با صحبت هایم سعی کردم آرامش کنم و حال و هوایش را عوض کنم، اما خودم هم شدیدا تحت تاثیر قرار گرفته بودم. حالت خاصی به من دست داده بود. مدام پیش خودم میگفتم: مگه من همرزم حسین نیستم؟ چطور شده آقا به خواب حسین اومده دعوتش کرده که بیا همراه ما شو با هم بریم؟…
حقیقتش بیشتر ناراحت خودم بودم. به حسین حسودی ام میشد!…
تا اینکه از فاو برگشتیم به اردوگاه ………
- شهیدی که برگه تسویه حسابش توی جیبش بود و آسمانی شد
صبح، بعد از نماز و صبحگاه و صبحانه، اکثر برادران گردان، برگه های تسویه حساب و تعداد محدودی هم برگه های مرخصی شان را از کارگزینی گرفتند و راهی اندیمشک شدند تا حمامی بروند و امریه بگیرند و راهی تهران شوند.
حسین هم برگه تسویه حسابش را تحویل گرفت. من هم به همراهش برگه مرخصی روزانه گرفتم و با هم راهی اندیمشک شدیم. اول به راه آهن رفتیم و امریه گرفتیم، بعد برگشتیم داخل شهر و گشتی زدیم.
کلی از خاطرات را مرور کردیم.
چون وقت زیادی داشتیم، به دزفول رفتیم و امامزاده سبز قبا را زیارت کردیم. البته من اولین بارم بود که به دزفول میرفتم و آنجا را بلد نبودم. حسین گفت: حالا که وقت زیاد داریم تا ساعت یک و بیست دقیقه که حرکت قطار هست، بریم زیارت.
زیارت کردیم و برگشتیم اندیمشک. رزمنده ای را دیدیم که از هر کسی که لباس بسیجی داشت، سوال میکرد: نیروی گردان علی اکبر هستید؟ از ما هم سوال کرد. گفتیم: بله.
گفت: یه تویوتا داشت توی شهر میگشت و اعلام میکرد نیروهای گردان علی اکبر هرچه سریعتر به یگان خودشون مراجعه کنن!
من و حسین نگاهی به هم کردیم. من دستم را دراز کردم و به حسین گفتم: خب داداش، وقت خداحافظی رسیده.
گفت: کجا؟… منم میام!
گفتم: کجا میای؟ بخوای بیای و برگردی به قطار نمیرسی. من خودم میرم. تو برو. به خونه هم خبر دادی که ماموریتت تموم شده و داری برمیگردی، توی خونه منتظرت هستن. توی مسیر، نامه منم بده در خونمون و به همه سلام برسون.
گفت: من هیچ جا نمیرم. بریم گردان.
گفتم: داداش تو دیگه نیروی گردان نیستی. تسویه کردی…
از من اصرار که “برگرد”، از حسین سماجت که “برنمیگردم”
بی فایده بود. زورم به او نرسید و همراه هم، برگشتیم به اردوگاه!
وقتی رسیدیم گردان علی اکبر و نیروهای ساک به دست را دیدیم، حیرت زده شدیم! اکثر رزمندگانی که صبح از گردان رفته بودند، دوباره همه برگشته بودند!
در میدان صبحگاه گردان، همه به خط شدیم. جوان قد بلند و چهار شانه ای آمد شروع کرد به سخنرانی و نوید یک ماموریت مهم را داد. او را نمیشناختم، چون در آن دو سه روزی که آمده بودم گردان، ندیده بودمش.
از حسین پرسیدم: این برادر کی بود؟
گفت: نشناختی مگر؟ حاج حمیده دیگه.
گفتم: حاج حمید؟
گفت: بله. حاج حمید تقی زاده؛ فرمانده گردان.
اولین دیدار من با فرمانده دوست داشتنی و با صفای گردان علی اکبر؛ حاج حمید تقی زاده، در همان سخنرانی بود.
به حسین گفتم: تو دیگه برو حسین. به قطار نمیرسی.
اما او تصمیمش را گرفته بود. با خنده و شوخی جواب میداد.
گفتم: حسین مرغت یه پا داره؟
گفت: مرغ من اصلا پا نداره. بعدشم اینقدر قطار قطار نگو داداش. قطار من، رو به کربلا میره، نه رو به تهران.
باز هم منظورش را نفهمیدم…
-
دیر آمد و زود رفت…
او سریع لباس شخصی هایش را عوض کرد و لباس رزم به تن کرد. از لحظه ای که برگشتیم و خبر ماموریت را شنید، دیگر آن حسین صبح نبود. در پوست خودش نمیگنجید. خوشحال و شاد بود.
اعلام شد: همۀ نیروها هرچه سریعتر برن تسلیحات و سلاح و مهمات تحویل بگیرن.
وقتی به تسلیحات رفتیم، من تیربار تحویل گرفتم چون قبلا در کردستان هم تیربارچی بودم.
حسین گفت: منم تیربار تحویل میگیرم.
گفتم: مگر کار کردی؟
گفت: کاری نداره. یاد میگیرم. پس تو چه کاره ای؟ بهم یاد میدی.
خلاصه تیربارها را تحویل گرفتیم. به هر تیربارچی دو خشاب 250 تایی و یک خشاب 100 تایی تحویل داده شد. آنها را تحویل گرفتیم و رفتیم توی چادر. یک بار که تیربار را باز و بسته کردم حسین یاد گرفت و خودش اسلحه اش رو تمیز و روغن کاری کرد.
اتوبوسها آمدند و حرکت کردیم…
آن چند ساعت آخر، آنقدر سریع گذشت که نفهمیدم کجا بودیم و الان کجاییم. ساعت حوالی 10 شب بود. اولین بار بود که نماز را در حال حرکت می خواندم.
شب عجیبی بود…
من و حسین از هم جدا افتادیم. ما سمت چپ جاده با فاصله حدود 200 متر به سمت خط دشمن در حال حرکت بودیم و گردان علی اصغر به فرماندهی شهید حاج حسین اسکندرلو در طرف راست جاده. اولین عملیاتی بود که داشتم شرکت میکردم. البته در کردستان درگیری های زیادی دیده بودم و شرکت کرده بودم، اما در جبهه جنوب، اولین تجربه ام در فکه رقم خورد. و در این عملیات، یکی از بهترین رفقایم که همچون برادرم بود به شهادت رسید…
ساعت حوالی یک و نیم شب بود که درگیری شدیدی شروع شد. بیش از 90 درصد آتش روی سر نیروهای گردان حضرت علی اصغر ریخته میشد. زمین و زمان را آتش و ترکش و انفجار گرفته بود. همه جا بوی دود و باروت بود…
در همان اوضاع شلوغ و سخت، یکی از رزمنده ها آمد و گفت: برادر روستا، داداشت سر خاکریز با شما کار داره.
پرسیدم: داداشم؟!
گفت: آره. حسین روستا.
تنم لرزید!… خدایا چه شده؟!… به خودم دلداری دادم که: “چیزی نیست. حتما تیربارش خراب شده و کمک میخواد.”
وقتی زیر آن آتش سنگین، خودم را رساندم بهش، دیدم حسین سر به سجده گذاشته! فکر کردم از شدت خستگی، خوابش برده.
صدایش کردم: “حسین… حسین…”
جوابی نیامد!
تکانش دادم. افتاد!
زیر نور منور دشمن، دیدم از گلویش خون می آید. گردن شکافته و ران پایش هم غرق خون بود… آسمان دور سرم چرخید…
تازه فهمیدم وقتی گفت “قطار من سمت کربلا می ره، نه تهران” یعنی چی.
تازه فهمیدم این دو سه روزی که قرار بود برگردد خانه و ناراحت بود، یعنی چی.
تازه فهمیدم ضجه هاش موقع زیارت عاشورا برای چه بود.
تازه آن موقع بود که فهمیدم به من گفت: “تو برو منم میام” یعنی چی.
در آن مدت، فقط و فقط با ارباب بی کفن، قول و قرارهایش را گذاشت و آقا سیدالشهدا(ع) خیلی خوب و عالی آن اشکها و ضجه ها و ناله ها را خرید و شهدا را از آخر صف، گلچین کرد و برد…
و حسین اصل روستا یکی از آن شهدای عزیزی بود که خیلی دیر به جبهه آمد ولی خیلی زود به آرزویی که خیلی از ماها سالها انتظارش را کشیده بودیم، رسید 😭😭😭😭😭
خوشا به سعادتش
خدایا! رفقای شهیدمان را شفیع ما قرار بده.
خدایا! ما را ادامه دهنده راه و رسم شهدا قرار بده. به حق خون رفقای شهیدمان…
فرهاد طاهری (همرزم شهید)
با حسین (ع) که باشی تربتت میکنه .خیلی زیبا بود