فرقِ شکافته
خاطره محمود روشن
از شهید سید حمید دهقانی
برگرفته از کتاب “اعزامی از شهرری”
دهم تیرماه 1365 بود و ما در منطقه عمومی مهران، حین عملیات کربلای 1، پس از اتمام پاکسازی آن منطقه، به ستون شدیم و به سمت جلو حرکت کردیم. مقداری که پیاده رفتیم به یک کانال رسیدیم. وارد کانال که شدیم با تیراندازی دشمن مواجه شدیم. تعدادی از نیروهای دشمن در سنگرهای پشت خاکریز مانده و در حال مقاومت بودند که با دیدن ما شروع کردند به تیراندازی. ما در داخل کانال به صورت خمیده راه میرفتیم تا از گزند تیرها در امان باشیم. یکی از بچهها گفت: «اینها بعثی هستن که دارن مقاومت میکنن.»
کانال کوتاه بود و هر چقدر هم که سرمان را پایین نگه میداشتیم باز هم تیرها از کنارمان عبور میکرد. نفر جلویی من سید حمید دهقانی بود، بعد من بودم و پشتسر من هم منصور مهدی حرکت میکرد. از پیچ کانال گذشتیم که ناگهان دیدم از پشتسر سید حمید، که جلوی من حرکت میکرد، یک گلوله خارج شد و سرِ او را شکافت. سید حمید ناخودآگاه زانو زد و افتاد و همینطور که میافتاد خون زیادی از پیشانیاش به زمین میریخت. خدایا چه میدیدم. یکی از دوستانم جلوی چشمم به شهادت رسید. آنقدر سریع اتفاق افتاد که من غافلگیر شدم. تیر از پیشانیِ سید حمید وارد شده بود و از پشتسر او خارج شد و من تیری که از سرش خارج شد را دیدم.
پیکر بیجان سید حمید همینطور نشسته بود و سرش به کنارۀ کانال تکیه داده بود. در چند ثانیه، آنقدر از سرِ او خون با سرعت رفت که دیگر خونی نماند. منصور مهدی، که پشتسر من بود و با توجه به سروصدای منطقه متوجه تیر خوردن سید حمید نشده بود، از من پرسید: «چرا وایستادی؟ چرا حرکت نمیکنی؟»
با غم و اندوه برگشتم و به منصور مهدی نگاه کردم و گفتم: «مهدی، سید حمید دهقانی شهید شد!»
منصور مهدی هم با بهت و حیرت آمد و سید حمید را نگاه کرد. همان غمی که در من وجود داشت، در صورت منصور هم بود. حسن یداللهی را هم دیدم که آمد و وقتی سید را دید خیلی ناراحت شد، ولی خیلی زود خودش را جمعوجور کرد.
فرصت تأمل نداشتیم. باید هرچه سریعتر حرکت میکردیم. چون متوجه تکتیراندازی که سید حمید را شهید کرده بود، شدیم و او را دیدیم که در حال نشانهگیری است تا دوباره به سمت ما تیراندازی کند.
نفر جلوییِ سید حمید متوجه شهادت او نشده و حرکت کرده بود و ما عقب مانده بودیم و باید هرچه سریعتر به نیروهایی که جلوتر رفته بودند، میرسیدیم. منصور مهدی خم شد و سرِ سید حمید را بوسید. من هم شهید سید حمید را بوسیدم و به پیکر پاکش نگاه کردم و گفتم: «سید حمید عزیز، ما رو ببخش که پیکر پاکت رو اینجا میذاریم و میریم…»
رد شدم و با سرعت به طرف جلو حرکت کردم. بقیۀ بچهها هم پشتسر هم به سید حمید ادای احترام کردند و رد شدند و به سمت نیروهایی که جلوتر بودند دویدیم.
کمی جلوتر رسیدیم به خاکریز.
مسلم اسدی و ابوالفضل رفیعی و سایر نیروهایی که زودتر رسیده بودند، با آن تعداد از نیروهای دشمن که از شب قبل مانده بودند و با پیشرویای که نیروهای خطشکن در شب گذشته داشتند و پشت نیروهای خطشکن ما قرار گرفته بودند، درگیر شدند. وقتی ما رسیدیم، مسلم همانطور که داشت تیراندازی میکرد با عصبانیت پرسید: «کجا بودید؟ چرا دیر کردید؟»
گفتم: «سید حمید دهقانی شهید شد و با شهادتش ستون پاره شد و ما کمی عقب موندیم.»
***
وقتی در حال تحویل دادن اسرا به برادران ارتش بودیم، آمبولانس لشکر را دیدیم و نشانیِ جایی که پیکر سید حمید آنجا بود را دادیم و رانندۀ آمبولانس گفت به محض تمام شدن انتقال مجروحان پیکر شهدا را جمع میکنیم. بعد از جیبش یک دفترچه بیرون آورد و مشخصات سید حمید دهقانی را نوشت و نقشۀ منطقهای که آدرسش را داده بودیم را هم روی دفترچهاش کشید تا فراموش نکند.
سید حمید؛ هنگام شهادت 18ساله بود. پسری بسیار مهربان و کمحرف، با تبسمی همیشگی… همه او را دوست داشتند. بسیار متین و باوقار بود و به همۀ بچهها محبت داشت.
***
وقتی شب شد، نماز را بهجماعت خواندیم و دور هم جمع شدیم و از شهید سید حمید دهقانی که اولین شهید دستۀ ویژة گردان علیاکبر در عملیات کربلای یک بود، یاد کردیم. از سایر شهدایی که از گروهانهای فتح و نصر و فجر از گردان علیاکبر تقدیم دوست کرده بودیم هم یاد کردیم.
منبع: صفحات 277، 278، 279، 281، 292، کتاب اعزامی از شهر ری
شهید سعید سید حمید دهقان