طلوع دوباره زندگی پس از غروب غم بار
به روایتِ محمود روشن (نویسنده کتاب اعزامی از شهر ری)
تصاویری که از دوره دفاع مقدس در ذهنم ثبت شده؛ برخی شادیآورند و بعضی غمانگیز
غمانگیزترین تصویری که از جبهه به یاد دارم؛ برمیگردد به زمانی که در عملیات تکمیلی کربلای ۵ مجروح شده بودم…
مرا با آمبولانس به عقب بردند.
وقتی از آمبولانس پیاده شدم که سوار اتوبوس آمبولانس شوم، نگاهم به غروب آفتاب افتاد؛ غروبی خونبار و غمانگیز…
خونهای ریخته شده روی زمین را دیدم. تعداد زیادی از همرزمانم به شهادت رسیده بودند…
با خود فکر کردم «دیگر فردایی وجود ندارد!»
اما…
آفتاب دوباره طلوع کرد و زندگی در مسیر جریان خود قرار گرفت…
رفتند چه دلتنگ و گذشتند چه دلگیر
آن سینه زنان حرمت دسته به دسته
واقعا غم انگیزه که دنیا دیگه این دسته گلها رو نداره😭
گرچه این شهر شلوغ است ولی باورکن
آنچنان جای تو خالیست صدا می پیچد…
ای خاک! قدر خودتو بدون. میدونی کیا رو تو خودت جا داده ای؟میدونی چه شیرهایی رو تو خودت جاداده ای ؟مطمئنا که میدونی. جمع شهدا جمعه.صدای قهقهه مستانه شونو می شنوی؟ بعد از این رفیقان خاک بر سر دنیا!
بی تو اینجا که منم؛ سخت هوا بارانی است…
دل جدا، ابر جدا، چشم جدا، بارانی است.
هی نگو فصل بهار است ،نگو معمول است!
چشم هایی که کویر است چرا بارانی است؟!
بی تو، عطار ترین شاعر این شهر گریخت!
و از آن لحظه ی غمگین،همه جا بارانی است!
گفتم آرام شوم باز کنم قرآن را
دیدم ای داد! ”الف..لامِ” خدا بارانی است!
چتر بردار ، از آغاز غزل تا آخر!
اول و آخر هر قصه ی ما،بارانی است!
🍃🌸