اشداء علی الکفار، رحماء بینهم
ماجرای رفتار با اسرا
به روایتِ محمود روشن (نویسنده)
شهید حسین ظهوریان یکی از معاونان دسته بود.
یکبار حین عملیات به من گفت: «محمود، بیسیم زدن که اونطرف، تو قسمتی که نیروهای ما در حال پاکسازی هستن، یه اسیر گرفتن. تو باید بری و اون اسیر رو تحویل بگیری و بیاری تا بفرستیمش عقب.»
من قبضۀ آرپیجی را امانت دادم به حسین و از او یک کلاش گرفتم و بلافاصله به آن سمت رفتم و به نیروهای خودی رسیدم.
اسیر عراقی را تحویل گرفتم. او یک نظامی بعثی بود که حدود 35 سال داشت و درجهدار بود.
با زبان بیزبانی به او فهماندم که جلوتر از من راه بیفتد. او با بیخیالی حرکت کرد و در حین حرکت از جیب خود سیگار بیرون آورد و به من تعارف کرد. من تعارفش را رد کردم و به او دستور دادم حرکت کند. با زبان اشاره از من درخواست کرد آیا اجازه دارم سیگار بکشم. من هم با اشاره به او فهماندم ایرادی ندارد. او سیگارش را روشن کرد و جلوتر از من حرکت کرد. گاهی سرعتش را کم میکرد و من به او مشکوک میشدم، ولی دلم نمیآمد سرِ لولۀ اسلحهام را به پشتش بفشارم تا سردیِ آن را در پشت خود احساس کند و فکر خطرناکی به سرش نزند. میدانستم اگر جای من با او عوض میشد، او چنین رفتار مهربانانهای با من نمیکرد.
در مسیر، یکی دو بار سعی کرد از دلرحمی من استفاده کند و آهستهتر حرکت کند و با من موازی شود، ولی با خودم قرار گذاشتم به محض اینکه بخواهد حرکتی انجام دهد، گلوله را در بدنش خالی کنم. اسلحه را هم مسلح کرده بودم.
***
زمان کوتاهی گذشت تا به نزد حسین ظهوریان رسیدیم. وقتی به حسین رسیدیم، اسیر عراقی جعبۀ سیگارش را از جیبش درآورد و به حسین سیگار تعارف کرد. حسین هم بیمعطلی چنان سیلیای به گوش آن اسیر عراقی زد که سیگار خودش هم از لبش افتاد.
به حسین گفتم: «چرا میزنیش؟»
حسین ظهوریان گفت: «من داشتم با دوربین نگاه میکردم. این اسیر میخواست توی راه رفتن با تو موازی بشه تا اسلحهت رو بگیره. بعد مثل لاتولوتها با بیخیالی داره سیگار میکشه! تازه، به من تعارف هم میزنه! انگار نه انگار که اینجا منطقۀ جنگیه! این سیلی حقش بود. من مواظب بودم که اگه دست از پا خط کنه، بیام سمتتون و بهش شلیک کنم؛ حتی نشونه هم گرفته بودم.»
حسین راست میگفت… او با آنکه بسیار با نشاط بود و قلب رئوف و مهربانی داشت، اما در مقابل دشمن بعثی سرسخت بود و به او اجازۀ سوء استفاده نداد.
او مصداق بارز اشداء علی الکفار و رحماء بینهم بود.
اسیر را بردم و در جایی که بقیۀ اسرا را نگهداری میکردیم، نشاندم.
کلاش را به حسین دادم و قبضۀ آرپیجی 7 را ازش گرفتم. بعد از تحویل دادن اسرا به لشکر، حرکت کردیم.
منبع: کتاب اعزامی از شهرری؛ صفحه 288 و 289
https://www.ali-akbar.ir/شهدا/شهید-حسین-ظهوریان/2699/